یادداشت ملیکا خوشنژاد
1401/12/27
«من پشت اون کلماتِ نامهها خودمو پنهون نکردم. من حتی پشت اون نقاشیهایی که یه روز عاقبت میکشمشون پنهون نیستم. من پشت خودم پنهونم تئو. من نمیخوام خودم باشم که خودمو نشون میدم. میخوام دیده بشم. منو پیدا کن تئو.» این کوتاه شگفتانگیز، صبح من رو برد به یه دشتِ آفتابگردون. یه دشت که گردنِ دراز آفتابگردوناش از باد خم شده. نور خورشید مایله و از پشت ابرها دور و نزدیک میشه. نور و سایه، دوری و نزدیکی، آشنایی و ناآشنایی. در آغوش کشیدن کسی که عمیقاً دوستش داری و میدونی هرگز نمیتوانی کنارش باشی. همینقدر شگفتآور و جادویی، همینقدر دردناک و رنجآور و شبیه زندگی.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.