یادداشت dream.m

dream.m

dream.m

1404/4/22

        روی دیواره سنگی یک قربانگاه باستانی در ویرانه های شهر سوخته، این جملات حجاری شده بودند:
"سلین، خدای خدایان تاریکی، قدرتمندترین خدایان، او که قدرت ویرانگری اش را از کطولحو به عاریت گرفته و ملکور با دست خویش تاج بر سرش نهاده، خدای زخم‌خورده‌ها، تبعیدی‌ها، و تباه شدگان. خدای کسانی که دنیا را همان‌طور که هست می‌بینند، بدون فریب، بدون زرق‌وبرق دروغین. او خدای کسانی است که دست از امید شسته ولی هنوز هم زنده‌اند، هنوز هم از دردشان حرف می‌زنند، هنوز هم می‌خندند، اما با دندان‌های شکسته.
او خدای همه‌ کسانی است که از جنگ‌ها برگشتند درحالی‌که درک کرده بودند میهن یعنی هیچ، افتخار یعنی دروغ، و زندگی یعنی باتلاقی که باید از آن عبور کرد. او برای کسانی نوشت که شکست خورده‌اند، آن‌هایی که امیدهایشان پوسیده و گندیده، آن‌هایی که دیگر به چیزی اعتقاد ندارند جز این‌که باید دوام آورد، هر طور که شده.
اگر دنیا خدایی داشته باشد، سلین خدای آدم‌های بی‌خدا و پرستش از آنِ اوست."

و من بعد از خواندن تقربیا همه‌ کتاب‌های سلین، معتقدم "اگر ادبیات پناهگاهی داشته باشد، سلین پناهگاه آدم‌های بی‌پناه است."
.....................................
آقای سلین، پیرمرد غرغروی لعنتی، صدامو میشنوی؟
می‌دونم الان بدنت توی گوره، اما مطمعنم روح فاسدِ عصیان زده و رنج کشیده‌ت این بیرون سرگردونه. اصلا مگه تو می‌تونی بمیری؟ مگه توی این صفحه‌ها هنوز عربده نمی‌کشی؟ مگه هنوز شب‌ها که کتابت رو باز می‌کنم، توی تاریکی زیر گوشم مویه نمی‌کنی و به روحم ناخن نمیکشی؟
آره آقای سلین، تو هنوز اینجا رو زمینی، توی همه‌ صورتهای زخمی توی همه‌ خیابون‌های کثیف، توی نگاه همه‌ آدم‌هایی که مثل باردامو از جنگ برگشتن و دیدن هیچ‌چیز سر جاش نیست، توی همه‌ غرورهای شکست‌خورده، توی همه‌ اونها که دنیا ازشون هیچی نساخت جز یک مشت تفاله.
کجا رو بگردم که رد تو نباشه؟ توی بیمارستان‌ها، توی دیونه‌خونه‌ها، توی سربازخونه‌ها، توی کوچه‌های تاریک، توی جوب‌های پر از استفراغ، توی فاحشه‌خونه‌هایی که هیچ‌کس دلش نمی‌خواد اسم‌شون رو بیاره؟ توی هر جا که بوی مرگ بده، توی هر جا که آدم‌ها به آخر خط رسیدن، تو همیشه اونجا نشستی و بربر نگاه می‌کنی.
تو از شکم مادرت زخم خورده به دنیا اومدی آقای سلین...
هربار وقتی دارم کتابی رو ازت میخونم، بیشتر وقتا درواقع، دلم می‌خواد منم بتونم مثل خودت، توی صورتت فریاد بزنم و بپرسم چرا اینقد غر می‌زنی و بددهنی میکنی پیرمرد؟ چه مرگته؟ تو  وراج‌ترین و خل‌ترین پیرمردی هستی که توی زندگیم دیدم و بیشتر از هر پیرمرد دیگه‌ای دلم میخواد توی کوچه گیرت بیارم و کتکت بزنم. چرا نمی‌تونی مثل بقیه نویسنده‌های پیر چروکیده درحال احتضار یگوشه بشینی و آروم نصیحتتو بکنی و بعد بمیری؟ حتما باید داد بزنی و فحش بدی و کلمات رو لجن‌مال کنی؟ مگه خودت همیشه نمی‌گفتی "تو این دنیا یه چیز هست که هرگز بهت خیانت نمی‌کنه… رنج… رنج همیشه باهاته، از لحظه‌ای که به دنیا میای تا وقتی که بمیری…" خب تو که خودت اینارو میدونی چرا بازم از زندگی توقع داری و بدبختی عصبانیت میکنه؟ 
.............
بیا از اولین کتابت شروع کنیم ببینیم حرف حسابت چیه. از "سفر به انتهای شب" اون بمب هسته‌ای که پرت کردی وسط ادبیات فرانسه، وسط همه‌ اون نویسنده‌های اتو کشیده، وسط همه‌ اونهایی که از زندگی چیزی جز زیبایی نمی‌خواستن و نمی‌دیدن و نشون نمی‌دادن. تو زشتی رو از وسط ملافه‌های سفید‌ تخت‌شون کشیدی بیرون، زشتی رو توی چشم همه فرو کردی، زشتی رو مثل یک حیوون ریقوی هار ول کردی وسط کوچه‌ها که همه ببینن‌ش و کسی نتونه نگاهشو ازش بدزده.
تو میدونستی جنگ، تو اون لحظه‌ای شروع می‌شه که یه نفر بهت می‌گه: برو، بکش… و تو دیگه راه برگشت نداری…
آره، این همون حقیقت زشتیه که تو نشون دادی. وقتی رفتی توی اون جنگ لعنتی، وقتی گلوله بازوت رو سوراخ کرد، وقتی افتادی توی اون لجن‌زار، فهمیدی دنیا هیچ ارزشی نداره، فهمیدی هیچ‌کس برات دلسوزی نمی‌کنه، فهمیدی که درد یک هدیه ست، تنها هدیه‌ای که به تعداد همه آدما بسته بندی شده.
بعضیا از جنگ که برگشتن، قدر زندگی رو فهمیدن و شدن آدم‌های خوب. تو اما، تو دیگه به هیچ‌چیز باور نداشتی. نه به میهن، نه به شرافت، نه به امید. تو برگشتی تا این واقعیت تلخ رو توی صورت بقیه فریاد بزنی که: ما همه سوار یه کشتی لعنتی درحال غرق‌ایم… و اونایی که فکر می‌کنن چون شنا بلدن قراره نجات پیدا کنن، احمق‌تر از بقیه‌ان.

و اما کتاب دومت "مرگ قسطی"، زخم‌های بچگی، زخم‌هایی که هیچوقت جوش نمی‌خورن، حتی اگه یادت نیاد کِی و چطوری ایجاد شدن.
بچگی برای تو معنا نداشت، همونطور که زندگی؛ و تو تمام عمرت منتظر بودی تا وقتی که قسط آخر رو بدی و خلاص بشی.
تو فقط از جنگ متنفر نبودی آقای سلین، تو از بچگی‌ات هم نفرت داشتی، از پدر مادرت، از فقری که هیچ‌وقت نذاشت آروم بگیری، از تحقیرهایی که هر شب مثل سایه دنبالت می‌آمدن.
تو میگفتی هیچ بچه‌ای از کابوس‌هاش نجات پیدا نمی‌کنه، فقط یاد می‌گیره تو بیداری کابوس ببینه. پس برای همین بود که هیچ‌وقت آروم نشدی؟ هیچ‌وقت یک زندگی معمولی نداشتی؟ هیچ‌وقت بلد نبودی کسی رو دوست داشته باشی؟ برای همین از هر کسی که بهت نزدیک شد متنفر شدی؟ آره پیرمرد زهوار‌دررفته! تو مثل یه سگ وحشی شدی که به کسی اجازه نمیده نوازشش کنه، چون یبار بدجور چوب خورده.
تو همونی بودی که وقتی دیگران دنبال شادی بودن، میگفتی خوشبختی یه مشت مزخرفه که واسه گول زدن احمق‌ها اختراع شده.

حالا بیا، ببین به کجا رسیدی آقای سلین. به آخرین کتابت "قصر به قصر"، به سقوط، فرار، و خیانت. جنگ دوم هم رسید، و تو؟ تو دیوونه‌تر از قبل شدی. افتادی وسط نازی‌ها، وسط تفاله‌های فاشیسم، وسط کثافت‌ترین و زشت‌ترین بخش تاریخ. بعد، وقتی نازی‌ها شکست خوردند، تو هم باید فرار می‌کردی. خب آره حق داری؛ این زندگی که تو کردی دست‌کمی از زندگی توی جهنم دانته نداشت. پس بهت حق میدم ناله کنی، زوزه بکشی و تف پرت کنی، اما توی صورت خودت و نه زندگی.

از همه اینها که بگذریم، زبانت رو چه کنیم آقای سلین؟ تو با زبان فرانسه چکار کردی پیرمرد؟ چرا این‌قدر کثیفش کردی، چرا این‌قدر خردش کردی، چرا این زبان رو که مثل یه آینه قدی با قاب کهربا بود زدی شکستیش جوری‌که بعد از تو دیگه هیچ‌کس نتونه حتی یک تکه‌ش رو راحت بگیره دستش و دوباره سرهم‌ش کنه؟
اه چی دارم میگم؟ از کسی که می‌گه کلمات مال مرده‌هاس… زنده‌ها فقط داد می‌زنن، گریه می‌کنن، عربده می‌کشن… چه انتظاری دارم من؟
آره بابا، تو اصلاً نویسنده نبودی، تو دیوونه‌ای بودی که فقط جیغ می‌کشید. تمام جمله‌هات مثل مشت بودن که توی صورت خواننده بدبخت فرود میومدن، مثل تف بودن که می‌پاشید به سرتاپای هیکل خواننده‌هات، مثل استخون‌هایی بودن که از زخم بیرون زده باشن و تو هیچ اراده ای به بستن و درمانش نداشته باشی.
آخ! امان از نقطه‌چین‌هات... که انگار صدای گرومپ گرومپ قلب یه آدم درحال پنیکه، و اون جمله‌های شکسته‌ات که انگار از دهن کسی بیرون میاد که از وحشت نفس‌نفس می‌زنه...
دیگه از کدوم شاهکارت بگم آقای سلین؟ از لحن محاوره‌ات بگم که توی اون ادبیات مودب فاخر فرانسوی، شبیه فریادهای یه دیوونه توی یک آسایشگاه روانی آسایش همه رو بهم زد؟ یا از بدبینی‌ت بگم که انگار همه‌ امیدهای دنیا رو گرفته و توی یک چرخ‌گوشت بزرگ له کرده؟

من بخاطر همه اینایی که گفتم ستایش‌ت میکنم آقای سلین. حالا که این‌همه سال از مرگت گذشته، ببین چه شده. هنوز همه اسمتو با احتیاط میارن، هنوز کسی درست نمی‌دونه باید تورو ستایش کنه یا ازت متنفر باشه. اما اینو بدون هیچ‌کس دیگه نتونست مثل تو بنویسه. هیچ‌کس جرأت نکرد این‌قدر زخم‌هاش رو باز کنه، این‌قدر صریح از زشتی حرف بزنه، این‌قدر بلند فریاد بکشه. تو، آقای سلین، هیچ‌وقت خوب نشدی، هیچ‌وقت به آرامش نرسیدی، هیچ‌وقت تبدیل به نویسنده‌ای نشدی که مردم دوستش داشته باشن، اما مهم نیست. چون هنوزم وقتی کسی کتاب‌هاتو باز می‌کنه، وقتی کسی به انتهای شب نگاه می‌کنه، هنوزم وقتی کسی به ته دنیا می‌ره، تو اونجایی، تو همون‌جا نشستی، سیگارتو دود می‌کنی، تف میندازی رو زمین، می‌خندی و می‌گی:
دیدی گفتم… گفتم همه‌چیز یه مشت مزخرفه!
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.