یادداشت dream.m

dream.m

dream.m

7 روز پیش

        ""در درون من بسیاری چیزها که برای همیشه ماندنی‌شان می‌پنداشتم نابود شده‌اند، و چیزهایی تازه سر برکشیده‌اند و از آن‌ها رنج‌ها و شادی‌های تازه‌ای زاده می‌شوند که در آن زمان گمان نمی‌کردم، همچنان که درک رنج‌ها و شادی‌های گذشته اکنون برایم دشوار شده است.""

پیش به سوی ملال کامل...
از صبح خیلی زود که چشم باز میکنم، در واقع مغزم روشن میشود ولی چشمهایم بسته اند هنوز، می‌دانم امروز هم یک روز بد دنباله دار در پیش است. مثل همیشه،همیشه،همیشه...
صدای وانتی لعنتی که همه چیز میخرد و سردرد میفروشد در مغزم می‌پیچد. دستم را روی شقیقه‌هایم می‌فشارم  شاید جلوی تورم مغزم را بگیرم. انگار چیزی درون جمجمه‌ام می جوشد و دنبال منفذی برای سررفتن می‌گردد، با خودم فکر میکنم  مغزم اگر بخواهد بیرون بپاشد حتما بهترین مسیر برایش سوراخ بینی‌ام است. در کتاب " راهنمای مومیایی کردن اجساد به روش مصر باستان" اینطور نوشته بود که برای تخلیه مغز میله‌ای را از سوراخ بینی وارد جمجمه میکردند و بقیه ظریف کاری‌های تخصصی...
صدای مامان را می‌شنوم. می‌گوید بیدار شو [... 
آخ! قلبم درد گرفت. دلم برای شنیدن اسمم از زبانت تنگ شده مامان. اسم واقعی ام که فقط تو بلد بودی..
  چه چیز لعنتیِ عجیبی‌ست این حافظه. "در حافظه هرچه بخواهی هست، حافظه نوعی داروخانه یا آزمایشگاه شیمی است که در آن بطور اتفاقی، دستت گاه به دارویی آرام‌بخش و گاه به زَهری خطرناک می‌رسد." و من کورمال کورمال در بین جامها میگردم و  به غبار رویشان دست میکشم، به امید دست‌یافتن به خاطره‌ای دور ،به امید یافتن چیزی که تو را برایم بازسازی کند. چه جستجوی عبثی مامان...
 در جستجوی زمان از دست رفته،
لای چشمهایم را با احتیاط باز میکنم با آرزوی اینکه ببینمت، هیکل درهمی در ضد نور آنجاست. منکه می‌دانم آنجا نیستی مامان،  پس با توهمت آزارم نده...
 چقدر قدر آن شبهای تابستانی پر ستاره روی پشت بام خانه‌ی نواب را ندانستم. بوی کتلت، صدای به‌ هم خوردن قابلمه های توی کابینت صبح‌های جمعه، و ناله‌ی غرآلود خواهرم که با بیزاری میگفت: بذارید بخوابیم...
در جستجوی چه هستی رویا؟ صدای کاکتوسم را می‌شنوم، از دور ... خیلی دور ... دستم را دراز میکنم که لبهایش را لمس کنم. آرام نجوا میکند "دوستت دارم". اما درست وقتی که گرمای نفسش را کنار گوشم حس میکنم، به جای دوستت دارم ، در گوشم صدایش می‌پیچد  " آهن آلات خریداریم " .  می‌ترسم...
درد از گوشم می‌پیچد به طرف گردن و روی مهرهایم سر میخورد، لگدی به کلیه‌ی چپم میزند، با روده‌ی باریکم تاب بازی میکند ، انگشتش را توی لوله فالوپم فرو میکند و شادمانه از انگشت شست پای چپم میزند به چاک.
جرات بیدار شدن ندارم، در خودم توان مواجهه با زندگی را نمی‌یابم، تولد چهارده سالگی ات را ندیدی ، پس من چطور هنوز زنده‌ام؟ تو مارسل لعنتی! چطور بعد از آلبرتین  زنده ماندی؟ به منهم یاد بده. می‌گویی: لعنت به آدم،  این حجم کثافت گوشت و خونِ فراموشکار .
 دیشب اینجا یکهو خیلی سرد شد،تو هم زیر خاک سردت بود سی‌سی؟
 آرزو میکنم کاش غول چراغ جادو حقیقت داشت...
 صبح امروز با کاکتوسم کنار رودخانه‌ای نشسته بودیم، روباهی آمد آب بخورد، یک دقیقه و ۷ ثانیه تمام به ما زل زد وبعد عذر خواهی کرد از اینکه خلوت عاشقانه‌مان را به‌ هم زده و رفت. کاکتوس گفت چه لهجه‌ی عجیبی داشت!  بعد سوار حباب‌های صابون‌مان شدیم و رفتیم بالا .  از کاکتوسم دلگیر بودم که چرا سوار حباب من نشده بود. باید وقتی بیدار شدم ازش توضیح بخواهم ، خدا به دادش برسد اگر دلیل قانع کننده ای نداشته باشد.
وقتی بیدار شدم میخواهم امتحان کنم چند دقیقه طول میکشد تا امواج ماکروویو با قدرت ۱۰۰ درصد، مغز انسان را متلاشی کنند؟ اصلا متلاشی میشود یا میپزد بدون اینکه چیزی ازش بیرون بپاشد؟
یادم می‌آید آن کتاب راهنمای مومیایی کردن به روش مصر باستان را هیچوقت نخوانده ام. خودم باید بنویسمش. چون به قول آقای پروست محترم 
""همه‌ٔ چیزهایِ عظیم و مهمّی که می‌شناسیم کار عَصبی‌هاست!
همهٔ مکتب‌ها را آن‌ها بنیان گذاشته‌اند و همه‌ی شاهکارها را آن‌ها ساخته‌اند و نه کسان دیگر. بشریت هرگز نخواهد فهمید که چقدر به آن‌ها مدیون است""
................
چرا ترجمه‌ی عنوان کتاب «در جستجوی زمان گمشده» است و نه مثلاً «زمان از دست رفته» یا «روزگار رفته» و نظایر آن؟ زیرا خود پروست در جایی از همین کتاب صریحاً به این معنی اشاره می‌کند: «این اعتقاد اقوام سلتی به گمان من بسیار معقول است که ارواح مردگان ما در موجود پست‌تری، حیوان یا گیاه یا شی‌ای بی‌جان، گرفتار می‌شوند و از دست ما می‌روند تا روزی که ـــ و آن روز برای بسیاری هرگز نخواهد آمد ـــ ما از کنار درخت بگذریم و شی‌ای را که زندان آنهاست تصاحب کنیم. آنوقت ارواح از جا می‌جهند و ما را می‌خوانند و به محض آنکه ما آنها را بازشناسیم طلسم می‌شکند و آنها به دست ما آزادی خود را می‌یابند، بر مرگ چیره می‌شوند و دوباره می‌آیند تا با ما زندگی کنند. گذشته‌ی ما هم به همین‌گونه است. کوشش برای یادآوری آن زحمت باطلی است و همه‌ی تلاش‌های هوش ما در این راه به هیچ نتیجه‌ای نخواهد رسید، زیرا زمان گذشته، بیرون از قلمرو هوش و دسترس آن، در شی‌ای مادی (در احساسی که این شی مادی به ما می‌دهد) پنهان است و ما هیچ نمی‌دانیم آن چیست. فقط به تصادف ممکن است که پیش از مردن آن را ببینیم یا هرگز نبینیم.»

◾️ابوالحسن نجفی
◾️◾️آیندگان ادبی، ۵ تیر ۱۳۵۴
| تاریکجا |
      
1

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.