یادداشت زهرا عالی حسینی

        روشنایی ها یا تاریکی ها؟

عنوان کتاب انگار پوزخند می‌زند. "روشنایی ها" چه چرت و پرت ها.
داستان چراغانی‌ای که در شبی تاریک، تمام تاریکی و نیستیِ جهان را در چشم آدم های کتاب به تصویر می‌کشد.
حین خواندن داستان برایم سوال شد که چرا حالا که کشمکش و دعوا و کل کل درباره بی‌معنی بودن و پوچی زندگی بین مهندس و دانشجو است و بعد هم ماجرای طولانی داستان زندگی مهندس، پس چرا راوی شخص سوم ناشناخته‌ای است که چندان از خود حرفی به میان نمی‌آورد، دیالوگی رد و بدل نمی‌کند و نقشی هم در داستان ندارد و حتی با سردی و بی‌تفاوتی و حتی ملال و کسالت به حرف های آن دو گوش می‌دهد.
حالا که داستان تمام شد باید بگویم جوابش توی خودِ سوالم بود.
انگار راوی با تمام آن سردی و ملال و بی‌تفاوتی‌ و سکوتش دارد می‌گوید من حتی به‌اندازه‌ای برای زندگی ارزش قائل نیستم که درباره بی‌معنی بودنش حرف بزنم! و تمام کل کل شما و تلاش هایتان و کارتان برای من پچیزی ارزش ندارد.
و آخر داستان با همان یک دیالوگش از کل داستان نتیجه می‌گیرد: «آری در این دنیا چیزی که معنی و مفهومی داشته باشد پیدا نمی‌شود!»

من درباره معنا و مفهوم زندگی و اینجور چیز ها چیزی نمی‌دانم. برای جواب دادن به خودم، درباره این سوال خیلی کوچکم. حیران و سرگردانم. در حرکت بین تاریکی و روشنایی. خودم هم نمی‌دانم چه می‌خواهم.
«من نمی‌دانم دنبال چه هستم، هیچ‌کس نمی‌داند، پس جای بحث ندارد.»
اگر گه‌گاهی هم درباره‌اش می‌خوانم یا فکر می‌کنم یا حرف می‌زنم بازی می‌کنم...
چیزی جز بازی نیست.
همان که مهندس خطاب به دانشجو گفت: شما فکر می‌کنید فیلسوف هستید، درحالی که فلسفه بازی می‌کنید.
معتقد هم نیستم که می‌توانم به راحتی پیدایش کنم. به نظرم معنیِ زندگی را شاید نه از توی کتاب ها، فقط توی تار های موهای سفید می‌شود پیدا کرد.
«تا رنج نبرید امکان ندارد متقاعد شوید. تا محنت نکشید و خود با تجارب شخصی به مفهوم آن پی نبرید، ایمان پیدا نخواهید کرد.»
ولی آقای چخوف دراینصورت شما هم دارید کبوتر بازی می‌کنید:
«تصور کنید اثری از شکسپیر و داروین می‌خوانید، هنوز صفحه‌ای از آن را تا آخر مطالعه نکرده‌اید، سم‌پاشی شروع می‌شود و زهر می‌رود که تاثیر بگذارد. داروین و شکسپیر در نظر شما مردانی نامعقول یا نادان محسوب می‌شوند. چون می‌دانید همان طور که شکسپیر و داروین مردند و مرگ چراغ افکارشان را خاموش کرد شما هم خواهید مرد و اندیشه‌هایتان هم نیست خواهد شد و این اندیشه ها و آراء، نه زمین و نه شما را از زوال و نیستی نگهداری نخواهد کرد. پس اگر وضع به همین منوال باشد، فروبستگی‌های کار جهان در نظر ما بی‌معنی خواهد شد. علوم، شعر، افکار عالی، برای ما جز تفریح مبتذل، کبوتربازی آن هم کبوتربازی بچه‌های بزرگ چیز دیگری محسوب نخواهد شد.»
به قول آقای صفایی حائری اگر کسی معنا و مفهومی برای زندگی نشناسد، و نیز صادق باشد، باید به زندگی پایان دهد!
و خودتان هم چقدر خوب به تصویر کشیدید که این پوچی چطور همه انسانیت و اخلاقیات آدمی را محو می‌کند.
آدمی که معنا و مفهومی برای زندگی خود نمی‌یابد و به بهانه این که همه چیز با مرگ تمام می‌شود(تازه اگر واقعاً تمام شود...) زنی را از راه به در می‌کند و به قول خودش برای سرگرمی و فرار از افکار عذاب آورش احساسات او را به بازی می‌گیرد و بعد هم رهایش می‌کند:
«در تاریکی واگُن، چهره کیسوچکا در برابر دیدگانم مجسم شد و احساس کردم که خطای بزرگی مرتکب شده‌ام که با آدم کشی و قتل نفس برابر است. برای این که احساسات غیرقابل تحمل و عذاب روحی خود را تسکین بدهم، با این حرف ها که همه کار های دنیا احمقانه و غرورآمیز است، من و کیسوچکا خواهیم مرد و نیست و نابود خواهیم شد و آلام و شکنجه های دنیا ارزشی ندارد و عاقبت این مشقات و سختی ها با مرگ به پایان می‌رسد و غیره غیره... دل خود را خوش می‌کردم و به خودم اطمینان می‌دادم. با رعایت تمام جهات در این دنیا کسی را اختیاری نیست و از این قرار هرکاری که کرده‌ام ابداً تقصیری نداشته‌ام...»

و باز هم علی صفایی حائری می‌گوید: "اصلاً وقتی که خدایی و نوری نیست، در تاریکی، خوبی و بدی چه فرقی می‌کند؟ انسان‌دوستی یا آدم‌کشی، چه تفاوتی دارد؟"
"و هنگامی که خود انسان دلیلی برای بودن و برای انسان بودن نداشت، و هنگامی که معیاری و میزانی برای کار های انسانی نبود، جز فلسفه‌ی پوچی چیزی نخواهد ماند.
و این پوچی گاهی در شکل بی‌تفاوتی و سنگی،
و گاهی در شکل عصیان و طغیان،
و گاهی در شکل دم غنیمتی،
و گاهی در شکل انتحار جلوه می‌کند."

پی نوشت: "حالا تو با این همه فریاد طلب و زمزمه‌ی انس و با این همه آرزو و دعا چه می‌خواهی؟ می‌خواهی مثل بزغاله ها زندگی کنی؟ مثل گنجشک ها بمیری؟ می‌خواهی در این زندگی، مثل سگ ولگرد و بوف کور، با رنج ها و کابوس ها به دیدار مرگ بروی؟ چه طور می‌توانی شب های روشن و روز های سازنده نداشته باشی؟ شب هایی که با خداوند پیوند بزنی و پیمان ببندی؛ و روز هایی که برای خلق گرفتار و بی‌خبر، نور و شور و سرور بیافرینی."

نامه های بلوغ، ص ۱۳۰
      
20

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.