یادداشت مریم محسنی‌زاده

        داستان بلند "عقیل عقیل" به سرنوشت غم‌انگیز پدری می‌پردازد که همهٔ اعضای خانواده‌اش را در زلزلهٔ خاف از دست داده و تنها پسرش، چند مرغ و خروس و یک بز برایش مانده است. پسرش تیمور، فرسنگ‌ها دورتر در پادگانی مشغول خدمت است. پدرِ سرگردان، به دنبال تیمور می‌رود تا این خبر تلخ را به او بدهد.
این داستان در سال ۱۳۵۱ نوشته شده است.
نثر خواندنی و تعابیر بسیار خوبِ نویسنده، درد و رنج مردم آواره را به تصویر می‌کشد. با اینکه قصه تلخ است ولی شیوهٔ روایتِ خوب، خواننده را با داستان همراه می‌کند. فضا و حال‌وهوای شخصیت‌های مصیبت‌دیده، جوری توصیف شده‌اند که موجب همذات‌پنداری خواننده می‌شوند. گاه این توصیفات، ادبی شده یا حالت جانبخشی اشیاء به خود می‌گیرد.
مثل سایر آثار دولت‌آبادی، نويسنده از اسم‌های خاص و متفاوت برای نامگذاری شخصیت‌ها استفاده می‌کند.
به عقیدهٔ برخی منتقدان، این کتاب نمونه‌ای از داستان‌ ناتورالیسم است. شرح صادقانهٔ وضعیت مردم در شرایط جبری زمان و مکان، اشاره به جنبه‌های ناخوشایند و سیاه زندگی، لحن تلخ و گزنده و پایان تراژیک ازجمله ویژگی این سبک داستان‌هاست.
"عقیل عقیل" با زاویه‌دید سوم شخصِ محدود به ذهن شخصیت اصلی، موضع فقر و رنج و درون‌مایه‌ای که القاکنندهٔ ناگزیریِ مرگ است، به داستان‌های ناتورالیسمی نزدیک می‌شود.

🔺ادامهٔ یادداشت داستان را لو می‌دهد:
داستان روی شخصیت مرکزی (عقیل) تمرکز دارد. عقیل که خانواده‌اش را از دست داده، به دنیای درونی پناه می‌برد، با این استدلال که "مرد دل خود را پیش هرکی سفره نمی‌کند.". او بزش را مثل اولادش می‌داند و حاضر به فروشش نمی‌شود. او مثل کودکی وابسته می‌شود و احساساتش رقیق می‌گردد:" گاهی چنین است که مردهای پخته هم احساس یک طفل را پیدا می‌کنند."
تنها امید زندگیِ چنین شخصیتی، پسرش می‌شود؛ "گویی ته‌مانده عمرش، در وجود تنها پسرش، در تیمور به امانت گذاشته شده بود. ... تیمور شیره و عصارهٔ همهٔ فرزندان و کسان او بود."
او به جستجوی تیمور راهی سفری شده و در مسیر با قلندری آشنا می‌گردد که مثل پیر مرشد عمل می‌کند و حرف‌های پندآمیز می‌زند:"من از تقدیر خودم گریزان نیستم. در جبین هر بشری حکمی نوشته‌اند./ تن رها کن تا نخواهی پیرهن. جهان فانی، فنا باقی است. در قیدش مباش./ رنگی از رنگ‌های تعلق کم. این خودش توفیقی است. دنیا را به دنیا دار واگذار."
اما عقیل که گویی به تعبیر خود نویسنده، عمر نوح دارد، "هرچه از خاف دورتر می‌شد، خوف مرگ بیشتر به او می‌پیچید. مثل اینکه حقیقت آن را بیشتر باور می‌کرد. باور می‌کرد که راست بوده‌. هرچه بیشتر فاصله می‌گرفت، روشن‌تر می‌دید. بیشتر تعجب می‌کرد. چشم‌هایش بیشتر وا می‌شدند. حتی گاهی در باطن از خودش می‌پرسید راست است که دیگر نیستند؟"
      
34

5

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.