یادداشت
1400/11/8
یه بار داشتیم با بابا انباری رو میگشتیم که توی کارتون یکی از کتابها، یه کتاب گنده و خیلی قدیمی با ورقای زرد پیدا کردیم به اسم «قصههای صمد بهرنگی». آوردیمش بالا و انقدر مامان و به خصوص بابا از فضایلش گفتند که از همون شب شروع کردم به خوندنش. این کتاب نه تنها -برای من- مقدّس ئه، بلکه دردناک هم هست. به شدّت دردناک. و من -اون موقع کلاس دوّم بودم- انقدر، انقدر و انقدر باهاش گریه کردم که تا الان برای هیچ کتاب یا فیلم دیگهای نکردم. و دلم میخواد یهبار دیگه، یه جمعهشبِ دیگه، تو یه اتاقِ شلوغپلوغ و پر از کارتنهای کتاب، دوباره اینُ برای اوّلین بار بخونم. هیچچیز نمیتواند مرا آنقدری که این کتاب با بویِ ورقهای کهنه و نمدارش در یک جمعهشبِ دوّم دبستان تکان داد، تکان بدهد. مطلقاً هیچچیز.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.