یادداشت hanieh
1404/1/29
راستش وقتی اسم کتاب رو دیدم، یه لحظه دودل شدم. گفتم خب، مرگه دیگه… لابد یه داستان غمانگیز و فلسفی خشک! ولی وقتی خوندمش، فهمیدم تولستوی چقدر ظریف و دردناک، ولی واقعی زده وسط خال. «مرگ ایوان ایلیچ» داستان زندگی و مرگ یه آدم خیلی معمولیه. یه قاضی، که سالها همه چیزش رو گذاشته پای ظاهر، پُست و مقام، تأیید دیگران و یه زندگی بهظاهر مرتب. اما وقتی یه بیماری ناشناخته میگیرتش و با مرگ چشم تو چشم میشه، تازه میفهمه هیچی از زندگی نفهمیده. بدتر اینکه بقیه هم فقط منتظرن بمیره تا زودتر برن سراغ تقسیم ارث و صندلی خالیش تو اداره! این کتاب کوتاهه، ولی از اوناییه که تا مغز استخونت نفوذ میکنه. یه جور آینهست، که خودتو توش میبینی و از خودت میپرسی: اگه الان قرار بود بمیرم، حس رضایت دارم؟ واقعاً زندگی کردم؟ یا فقط نقش بازی کردم؟ تولستوی خیلی ساده و بیرحم، پوچی یه زندگی سطحی رو نشون میده. آدمهایی که با هم زندگی میکنن ولی هیچ ارتباطی ندارن. ایوان تا دم مرگ هم دنبال تأیید و نادیدهگرفتن ترسشه، تا وقتی که میفهمه پذیرش مرگه که بالاخره آرومش میکنه. یه جملهی طلایی از دل کتاب: «زندگیاش ساده و عادی بود — و دقیقاً به همین دلیل، وحشتناک بود.» اگه یه کتاب میخوای که بعد از تموم شدنش یه مدت تو فکر فرو بری، از خودت سؤال بپرسی و یه جور تلنگر بخوری، «مرگ ایوان ایلیچ» یکی از اون کتاباست. کمحجم، ولی پرمغز. مثل یه مشت آروم ولی محکم تو صورتت. --- در یک جمله: این داستان دربارهی مرگه، ولی بیشتر از اون دربارهی زندگیه. دربارهی اینکه چطوری زندگی نکنیم تا آخرش حس پشیمونی نگیریم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.