یادداشت زینب

زینب

1403/7/3

باچان
        از وقتی بچه بود، شر و شیطون بود و با برادرش فرق داشت.
بهش می‌گفتن ببین تو واقعا با این‌کارایی که می‌کنی هیچ آینده‌ای نداری.
فقط یک نفر بود که ایمان داشت این بچه خیلی فوق العاده‌است، و اون خدمتکارِ مسنِ خونه بود.
این خدمتکار همیشه اون رو “باچان” صدا می‌زد،(باچان به معنای ارباب‌زاده است)همیشه به شکل خاصی دوستش داشت و معتقد بود در آینده آدم مهمی می‌شه.

داستانِ این کتاب در اصل مربوط به دورانِ جوانیِ باچانه، زمانی که به یک شهر کم جمعیت می‌ره و برای اولین بار به عنوان معلم شروع به کار می‌کنه .
قراره ببینیم واقعا اون خدمتکار، حق داشت که فکر می‌کرد باچان آینده‌ی روشنی داره؟

خیلی جاها از کارها و حرفاش از ته دل می‌خندیدم( که واقعا ترجمه‌ی خوب باعث شده بود لحنِ صحبت‌ها انقدر جالب و بامزه باشن) و با خودم می‌گفتم منم باید اینجوری باشم.همین‌قدر زلال، رُک، و حتی بیخیال.

پی نوشت:
شما آدمِ روراستی هستین؟چون چه باشین و چه نباشین خودتون بهتر از هرکسی اینو می‌دونین.
ما چندسالِ محدود فرصتِ زندگی داریم؛ واقعا هیچ‌وقت نمی‌تونم درک کنم چرا باید وانمود کنیم از کسی خوشمون میاد وقتی که نمیاد، یا چرا باید خودمون رو جوری نشون بدیم که در واقعیت اون نیستیم.
دورویی و تظاهر نتیجه‌ای جز بی اعتمادی نداره:))
      
175

11

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.