یادداشت علی
1401/11/10

داستان در مورد خرافات بشر هست که راوی یا همان بشر امروزی به عنوان زخمی در زندگی یاد کرده و در خانه خود دور از دیگران به دنبال منشاء آن است.شراب و تریاک به عنوان خرافات و تفکر در کتاب نشسته است.راوی که شغل نقاشی روی جلد قلمدان یا همان تحقیق در مورد خرافات و تفکر را برگزیده است پیرمرد متفکر را آزاد و زیر درخت سرو میبیند و دختر اثیری یا خرافات را روبه روی آن که سیر خرافات را مثل جوی بین آن دو میبیند و میکشد.خرافات آنقدر در نظر راوی به علت نداشتن علم زیبا جلوه میکند که شوم بودن آن را نمیبیند(لباس سیاه نشان شوم بودن) که با خنده پیرمرد به عنوان اخطار در مورد جذب نشدن همیشه در گوشش زنگ میزند مواجه میشود.پستو یا همان ناخودآگاه راوی محل همه اتفاقات است شراب زهرآلود که همان غریزه خودکشی است که از ابتدای تولد با انسان متولد میشود یا کارد دسته استخوانی که همان خوی بهیمی و وحشیگری انسان است که به قساوت تمام خرافات را نابود و تکه تکه میکند و در حکایت دوم لکاته را میکشد.تصویری که راوی از چهره دختر اثیری میکشد نتیجه مطالعات او در مورد خرافات است که او به عنوان مزد در قلک پستوی خود میگذارد اما پیرمرد هم در مورد خرافات مطالعاتی کرده که همان گلدان راغه است که به راوی میدهد تا در مورد آن تحقیق کند و راوی هر دو نقاشی یا تحقیق را جلوی خود قرار میدهد و با تمام تفکرش (هر چه تریاک برایم مانده بود کشیدم)میخواهد بفهمد منشاء این زخم زندگی از کجاست.در کتاب دو ماه و چهار روز و دو قران و یک عباسی(۲۴۰درهم)بسیار تکرار میشود که معادل ۲۴۰۰ سال تاریخ مدون است که بشر درگیر خرافات و تفکر است.راوی به هزار سال قبل برمیگردد و داستان پدر و عموی دوقلوی خودش را میشنود که بین ایران و هند تجارت اوهام میکردند عمو و پدر دو پایه خرافات که یکی در هند و یکی در ایران است اما راوی دنبال منشاء خرافات است که باید در آزمایش مار ناگ معلوم شود اما معلوم نیست که عمو یا پدرش از آزمایش زنده بیرون آمدند پس راوی منشاء آن را پیدا نمیکند اما فکر میکند از هند یا عمو منشاء آنست.پیرمرد خنزرپنزری که قرآن میخواند و نان خودش را درمیآورد و طلسمی به بازو بسته که نشانه تن دادن به آخرین دین خرافات(اسلام)و کوزه ای که سمبل تمام تلاش پیرمرد در مورد خرافات است که روی آن را پوشانده و از انظار مردم پنهان کرده و فقط راوی را لایق آن میداند.(خیرشو ببینی جوون این کوزه قابلی نداره).مرد قصابی که از پنجره بیرون یا خوی وحشیگری بشر جلوی چشمان راوی است که درگیری او با لکاته و رجاله ها را میرساند.دختر اثیری که به علت مطالعه راوی در مورد خرافات تا لکاته شأن آن نزول کرده و از علم راوی گریزان است و با او هم بستر نمیشود و دایه و لکاته سعی در مهار هوشیاری راوی دارند با کمک حکیم و حقه های قدیمی و سر کتاب باز کردن و جام زنی(یک کتاب دعا برایم آورده بود یک وجب خاک روی آن نشسته بود).خرافات هر قشری را درگیر خود میکند و مثل شاگرد کله پز مطیع بار میآورد و اجازه تفکر را در مورد خود به آنها نمیدهد(فقیه مفتی جیگرکی رییس داروغه فیلسوف و....)اما راوی میخواهد همه آنها را بنویسد و شراب تلخ زندگی خود را در دهان سایه خودش یا بشر آینده بریزد تا بشر آینده با تحقیق و پیشرفت به حذف خرافات در زندگی بپردازد شراب به این علت آمده که راوی خبر ندارد در آینده چه برداشتی از نوشته های او خواهند کرد.راوی نیش حرفهای خود را سمت حاکمان گرفته و استقبال آنها از موهومات و عقب نگه داشتن مردم حرف میزند که شعر گزمه های مست دلیل راویست (بیا بریم تا می خوریم،شراب ملک ری خوریم،حالا نخوریم کی خوریم).حکیم برای بار دوم تریاک یا تفکر را تجویز میکند و به لکاته و دایه میگوید که دیگر راهی ندارند برای جلوگیری از هوشیاری راوی.(خدا نمیکشتش راحتش کنه).راوی تصمیمی بدون فکر و وحشتناک میگیرد که لکاته را بکشد(این تصمیم را قبلا گرفته بودم)اما با خنده پیرمرد تکانی در ذهن میخورد و گزلیک را دور می اندازد.اما دایه که به تصمیم راوی برای نابودی خرافات پی برده او را همراهی میکند و آب سرد به پیشانی او میزند و برای او غذا میبرد و گزلیک یا همان خوی بهیمی را در او شعله ور میسازد.وقتی که راوی تریاک یا تفکر را استفاده میکند به مرتبه ای دیگر میرسد و خوی بهیمی خود را کنترل میکند و رفتار قصاب کاملا مسخره میاد و بازی درآورده.راوی بر تصمیم خود استوار است و نمیتواند صبر کند که همه مردم هوشیار شوند پس لکاته را میکشد و چشمهایش که در حکایت اول راوی را فریب داد را در دستش نگه میدارد تا دیگر بشر را نفریبد.بعد از آن راوی با لبهای شکری نشان از سرکوب میل جنسی چشمهای واسوخته نشان از بیماری ناشناخته سر و روی سفید نشان از مبارزه طولانی دارد که همان پیرمرد خنزرپنزری هست تبدیل میشود.وقتی از خواب بیدار میشود معلومات او بیشتر از دسترنج مطالعات پیرمرد قوزی است و پیرمرد او را جایز نمیداند و گلدان را از او میگیرد و در مه ناپدید میشود.اما راوی همچنان معتقد است که از شر خرافات و موهومات به این راحتی نمیشود خلاص شد چون لباسهای او آغشته به خون دختر اثیری (خرافات)و وزن جسد مرده ای روی قفسه سینه اش را فشار میداده پس مبارزه ادامه دارد
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.