یادداشت مجتبی بنیاسدی
1400/11/13
گر صد بار عهد شکستی، به سوی نادرخان باز آ بعد از شاهکارِ تکرارنشدنیِ «آتش بدونِ دود» بود که دیگر با خودم عهد بستم که دیگر سراغِ قلمِ نادر ابراهیمی نروم. آخر دیگر فرصت نمیشود از کسی دیگر خواند. آنقدر شیرین مینویسد، باید پشت سرِ هم، همهش از ابراهیمی خواند. اما نتوانستم به عهدم پایبند بمانم و بارها برگشتم و از ابراهیمی خواندم. میدانید، این نادر ابراهیمی هم آنقدر نوشته دارد که هر چقدر هم بروی سراغش باز هم وقت کم میآوری. شما فکر کنید من هنوز «بر جادههای آبی سرخ» یا «سه دیدار با مردی که از فراسوی باور ما میآمد» که هر دو، چندجلدی است را نخواندهام. ولی باز هم دارم به خودم این وعدهی دلچسب را میدهم که کلی از قلمِ نادرِ ابراهیمی فاصله بگیرم، بعد از آن دوباره بیایم سراغش که بشورد ببرد. و اما قصه؛ «هزارپایِ سیاه» یکی از داستانهای بخشِ اول این کتاب بود. این کتاب دو بخش داشت. یک مجموعه داستان اول و یک مجموعه داستان نیمهی دوم کتاب بود که اسمش را گذاشته بود «قصههای صحرا». داستانِ اولِ کتاب درجه یک بود. حرف نداشت. اما قصههای بعدیِ مجموعهی اول را نفهمیدم. بله، درست گفتم. منی که بند اول این یادداشت را نوشتهام، میگویم قصهها خوب نبود. ولی قصههایش خوب نبود، و شاید من حالیام نشد، اما مگر میشود گفت قلمِ نادر ابراهیمی را نفهیمدم؟ داشتم داستانها میخواندم، هیچ هم از سر و تهاش سر درنمیآوردم، ولی کلمه به کلمه که پیش میرفتم، ذوقم برای ادامه دادنش بیشتر میشد. به خودم میگفتم: «آخه تو که نمیفهمی چی به چیه!» و جوابِ خودم را تویِ آستین داشتم «ولی حداقل نثرِ خوب میخوانم.» همین کافی بود که از مجموعهی اول کتاب راضی بروم مجموعهی صحرا. و اما قصههای صحرا. اگر کسی «آتش بدون ِدود» را خوانده باشد، محال است از قصههای صحرا لذت نبرد. انگار سه داستانِ قصههای صحرا، همان قصهیِ آتش بدونِ دود بود، اما ساندویچی شده. وقتی خطِ اولِ داستانِ اول را خواندم، پرت شدم وقتی که صد صفحه صد صفحه داشتم آتش بدونِ دودِ ششهفتجلدی را میبلعیدم. البته الآن شاید هم کمی پشیمان شده باشم. شاید باید آتش بدون دود را ذره ذره میجویدم تا خوب جذبِ روحم شود. درست است... کمی عجله کردم. ولی اشکال ندارد. باز هم عهد خواهم شکست. کسی چه میداند، شاید هم یک روز زد به سرم و دوباره آتش بدونِ دود را خواندم. گر صد بار عهد شکستی، باز آ.
(0/1000)
میم مهرابی
1401/8/29
0