یادداشت رؤیا
1402/12/28
3.3
4
▪️یه داستان کوتاه خاطرهای که یه خانم چهل ساله از سن ۱۳_۱۲ سالگیش روایت کرده. از تصمیمی گفته که برای اون سن و سال نوجوونی خودش خیلی عجیب بوده و اقرار میکنه حالی که در پی اون تصمیم بهش دست داده رو، تا به الان که چهل سالش شده دیگه تجربه نکرده. حیای زیادی دخترک قصهی ما، باعث شد اسم اتفاقی که رقم خورده بود رو گناه بذاره و خجالت بکشه. اما سوال خواننده اینه که آیا واقعا دخترک مرتکب گناه شده بود؟ و خود خواننده جواب میده : نه! ▪️نظر شخصیم: احساسات و هیجانات داستان خوب بیان شده بود. با اینکه محیط اطرافم شلوغ و پر سروصدا بود، تا تموم شدن داستان غرقش شده بودم و دوست داشتم بدونم قراره چی پیش بیاد. جو و فضایی که در ذهنم ساخت برام جدید بود و دوست داشتم. ▪️نقل قول: باز هم آن پیرمردی که وقتی گریه میکرد، آدم خیال میکرد میخندد آمد و سر جای همیشگیش، پای صندلی روضه خوان نشست. یکی دیگر هم بود که وقتی گریه میکرد، صورتش را نمیپوشانید. سرش را هم پایین نمیانداخت. دیگران همه اینطور میکردند. مثل اینکه خجالت میکشیدند کس دیگری اشکشان را ببیند. ولی این یکی نه سرش را پایین میانداخت و نه دستش را روی صورتش میگرفت. حتم داشتم که مادر چغلی مرا به پدر نخواهد کرد. چه مادر مهربانی داشتیم! هیچ وقت چغلی ما را نمیکرد که هیچ، همیشه هم طرف ما را میگرفت.
1
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.