یادداشت روشان پارسی نژاد
1403/1/25
وقتی داشتم این کتاب رو میخوندم یه بار بابام ازم پرسید حالا به نظرت تو خونهی ما کی چراغها رو خاموش میکنه؟ آروم گفتم فکر کنم مامانم. از جوابم خجالت کشیدم چون میدونستم ناراحتش کردم. ولی واقعیت همین بود. یک بار هم مامانم بهم گفت که من آخر این کتاب رو خیلی دوست دارم. وقتی تموم شد گفت حالا فهمیدی چرا؟ گفتم چون خوب بود؟ گفت دیگه چی؟ گفتم چون موند؟ دیگه چیکار کرد؟ نفهمیدم. خودش جواب داد. رفت به اون انجمن زنان پیوست. کاری که مامانم خودش سالها پیش کرده بود. شباهت کلاریس به مامانم و احتمالا خیلی زنهای دیگه این داستان رو ارزشمند و لایق روایت شدن میکنه. بیشتر که فکر میکنم حتی شباهت کلاریس به من. زندگی من هیچ شبیه اون نیست ولی ذهنی داره که شبیه من کار میکنه. ذهنی که به زیر و روی همه چیز در لحظه و مدام فکر میکنه. حتی یک شب که احساس تنهایی میکردم این قصه ترس به جونم انداخت. ترس از زندگی مشترک و آیندهای که اینجوری باشه. چند قطره اشک ریختم طبق معمول((: ولی پیرزاد همین جا رهات نمیکنه. شاید به عنوان یک زن میدونه که همچنان امید برای دووم آوردنمون ضرورت داره. قصه رو از ملخها به پروانهها میرسونه. کاری میکنه که کلاریس تو ذهن من نه یک قربانی بلکه کسی باشه که به خودش فرصت داده. فرصت دوباره عاشق شدن، شکست خوردن و زندگی کردن.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.