در آن سکوت، زنی با شنلی سبز رنگ آمد و پایش را روی دایره ی سنگی آن وسط گذاشت. سرش را عقب داده بود و طوری دست هایش را به سمت آسمان دراز کرده بود که انگار داشت کاری میکرد رعد و برق به ما بزند.
نوری به شدت خیره کننده از او میتابید.
طوری که نمی توانستم به آن نگاه کنم.
صفحه ۹۶