یادداشت زینب
دیروز
از متنِ کتاب: «وقتی کاری واقعا نابخشودنی ازت سر میزند، همیشه نمیفهمی کارت نابخشودنی بوده، منتها دربارهی کاری که کردهای تردید خاصی توی دلت هست.» من دارم فکر میکنم چطور نویسنده به واقعیترین شکل ممکن شخصیتهای اصلی رو برای ما به تصویر کشیده که ما میتونیم برای اشتباهاتشون عذاب بکشیم، برای ارتباطهایی که بینشون شکل میگیره تهِ دلمون گرم بشه و برای اتفاقات جبراننشدنی و تلخی که تجربه میکنن اشک بریزیم و قلبمون هزار تکه بشه… شاید چیزی که توی این کتاب مهمتر از داستان و اتفاقهاست، شخصیتها و انتخابهاشونه. و شاید هم پررنگبودن ارتباطها و مسئولیتداشتن در قبال این ارتباطهاست؛ ارتباط با انسانها، با حیوانات، با زندگی و حتی با مرگ… داستان از جایی شروع میشه که یک زنِ نویسنده برای خونهش خدمتکاری رو استخدام میکنه؛ پیرزنِ ساکت و عجیبی به نام امرنس. امرنس تنهاست، رفتارهای عجیبی داره و انگار دژ محکمی اطرافش ساخته تا هیچکس نتونه ازش عبور کنه. ولی طی مدتی که امرنس به خونهی راوی رفتوآمد داره کمکم بعضی از رازهاش رو برای این زن فاش میکنه و بالاخره یک ارتباطی ایجاد میشه. ارتباطی که هنوز هم عادی نیست ولی ارزشمنده… پینوشت: من جدی جدی جوری گریه کردم که انگار همه چیز واقعی بود. احساس میکنم خیلی بیرحمانه واقعی بود.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.