یادداشت رعنا حشمتی
1400/11/7
3.2
33
داستان تو آمریکا میگذره، در یک آبادی، و اکثر روزها هوا گرمه. یه حال رخوتآلودی. کم نور. و یه جورایی بنظرم نقد دنیای مدرن بود در قلب خودش. فرو ریختن همه چیز. از دست دادن شادی و عشق. و تنها چیزی که میمونه؟ صدای سوت کارخونه. شخصیتپردازیش رو خیلی دوست داشتم. در ذهنم زنده شدن و انگاری که میشناسمشون و مشتاقم به دیدنشون. به اینکه یه روزم رو توی اون آبادی بگذرونم و شنبه شب برم کافهٔ میس آمیلیا و قوزی.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.