یادداشت آنشرلی:))

آنشرلی:))

آنشرلی:))

3 روز پیش

جالب بود و
        جالب بود ولی خب اونقدری که میگن خوب نبود.
به نظرم هرچیزی توی این کتاب میتونه نماد یه چیزی باشه و هرحرفی میتونه یه چیزی بهمون یاد بده البته اگه خود ما متوجهش بشیم و اگر نه که به نظرمون کتاب ناجالبی میاد،پس اینکه کتاب خوبی بود یا نه فقط به طرز تفکر خودمون مربوطه.
مادام رانوسکی زن باحالی بود،درسته که زندگی و معاشرت با یه همچین فرد بی خیالی خیلی آزار دهنده است مخصوصا برای فردی مثل لوپاخین که خیلی آینده نگر بود ولی به نظر من اینطوری زندگی کردن هم یجورایی خوبه!! 
آنیا شخصیتی نداشت که بخوام درموردش نظر قابل توجهی داشته باشم... 
و واریا،شخصیتش شبیه خیلی از کسایی بود که ما توی زندگیمون بهشون برمیخوریم و خب از نظر من آدم جالب و خوبی بود،از همونا که به نظر آدم قوی ای هستن ولی خب شاید اینطور نیست..! 
و لوپاخین،آدم جذابی بود و از همونایی که نصف کسایی که کتاب رو خوندن عاشقش شدن😔😂
ولی خب آخرش خیلی رو اعصاب بود،چرا به واریا عشقش رو اعتراف نکرد،شجاعت کافی رو نداشت؟به نظر که آدم شجاعی میومد.... 
خب شاید حس بینشون اونقدرام عمیق نبود،بهرحال که اینطور حس میشد.
روند داستان کند نبود،شخصیت پردازی عالی بود و تنها مشکلش این بود که نمایشنامه است،خب برای منی که برای اولین بار نمایشنامه میخوندم یکم عجیب و سخت بود راستش و خب کوتاه بود و به خاطر همین اونقدرام عمیق نبود و اونقدی که باید به دلم ننشست. 
پایانش واقعا غم انگیز بود،خیلی خیلی..... 
تا آخرش منتظر یه معجزه بودم چون به این باور دارم که بی خیالی باعث میشه خوش شانسی بیاد تو زندگیت و همه چیز خودش حل میشه ولی نه مثل اینکه با خوندن این نمایشنامه واقعیت خورد توی صورتم و فهمیدم همیشه اینطورنیست.
به باغ آلبالو و اون خونه حس خاصی داشتم،عمیقا از پایانش ناراحت شدم و اشک ریختم:))
      
303

23

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.