یادداشت
1403/9/16
۱. دیشب یک ساعت بیدار ماندم و کتاب را تمام کردم، نمیشد متوقف شد، انصافا کتاب مهیجی بود و الان بین امتیاز ۳.۵ یا ۴ مرددم. ۲.آلیس فینی خدای رو دست زدن است.اما جوری این کار را انجام میدهد که لذت میبرید.بار اول وقتی سنگ،کاغذ،قیچی را خواندم، ناراحت شدم که با پنهان کردن اطلاعات به صورت عمدی این کار را انجام داده است.بار دوم در دیزی دارکر با ان فضای فانتزیگونهاش که سویی به کارهای اگاتا کریستی میزد، دروغ چرا بدم نیامد.این بار اما اوضاع فرق میکرد.چرا میگویم. ۳.تقریبا همهی رفقای بهخوانی ام میدانند که اگر کتابی واقعا مرا جلب کند، میروم و پایانش را میخوانم.این بار هم پایان داستان را خوانده بودم و قاتل را با تقریب نزدیک ۱۰۰ میدانستم. به یک سوم پایانی که رسیدم به خودم شک کردم، یعنی فینی انقدر خوب قصه را چیده بود به دانستهام شک کردم.داشت موفق میشد که ورق را به نفع دیگری برگرداند. داشت موفق میشد. رو دست نخورده بودم.در تمام طول داستان دنبال نشانههای قاتل گشته بودم.اما باز هم این فینی بود که داشت موفق میشد و برای من همین کافیاست تا از کتابی حظ تمام ببرم. ۴.شاید الیس فینی را شخصیت پرداز خوبی ندانند اما کسی که بتواند نفرت را در ۹۰ درصد شخصیت ها متبلور کند جوری که با پایان کتاب هم دوستش داشته باشید هم از همهی موجودات داخل کتاب(جز جک)متنفر باشید، را میتوانم فقط به شخصیت پردازی خوب او نسبت دهم. حاوی کمی افشای اطلاعات.... ۵.عادت ندارم یادداشت طولانی بنویسم اما الیس فینی واقعا مرا برانگیخته.مشکل بزرگم با کتاب دوچیز بود رواج نوشیدن مشروب که البته، بستر چنین روایتی چیزی جز این نمیتوانست باشد. دوم قصر دررفتن قاتل، قتل با خونسردی تمام به خاطر انگیزههایی خودخواهانه، قتل میکند و بعد هیچ.هر چهقدر این انگیزهها قدرتمند باشند نمیتوانم بپذیرم شخصیتی با ابعاد و ویژگیهای قاتل مرتکب چند قتل بشود و اخرسر خوش وخرم برود پی زندگیاش. اتفاقا من که از پایانهای واقعگرایانه فراری هستم،دوز واقعگرایانه بودن داستان را کم میدانم. خیلی خیلی پایان خوش وخرمی رقم زده بود بانو فینی و کل یک داستان خوش ضربآهنگ و پر تبوتاب را فدای این پایان خوش کرده بود. ۶.به عمر کتابخوانی کوتاهم از هیچ شخصیتی مثل ریچل متنفر نبودهام. همهی افراد جز نیک و شاید پریا که خیلی مهم نبود، همه به شدت کثیف بودند، منظورم سیاه نیست دقیقا کثیف است و بیش از همه ریچل. به قول خود داستان میتوانستند نه بگویند اما نگفتند. با این وجود آن چه رخ میدهد فرای تصور است.توضیح بیشتر افشای داستان را در پی دارد. ۷. باز هم قاتل، قاتل از کشتن ابایی ندارد.خودش مجری قانون است.قاضی است،جلاد است.فکر کنم بزرگترین مشکل داستان این است که منطق کتاب منطق جنگل است(فکر میکنم منطق غالبی باشد.) اما من نمیتوانم با آن کنار بیایم. ۸. از خواندن کتاب لذت برم، بله.نمیتوانم انکار کنم بیش از ۴۰ درصد را یک ساعته با سرعتی عجیب خواندم. اما از حالم از بخشی هایی از کتاب بدجوری بههمخورد به خصوص، ریچل و قاتل. امیدوارم در هیچ کتابی با چنین شخصیت هایی مواجه نشوم .به غایت حیوانی بدون ذرهای شرافت.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.