یادداشت mahsa bgbn
1402/2/2
3.7
41
۱٤۰۱/بهمن/۲٤ حوالیِ ساعت ۲بامداد ماجرای منو و «بارون کوزیمو دوروندو» تموم شد. از تاریخ آغاز و پایان کتاب، معلومه که خوانشِ چندان جذابی نبود. اما حس خوبی در پایان داشتم. واپسین صفحات کتاب، سلسله افکارم رو منسجم کرد و راضی نگهم داشت. در جایی از کتاب، مکالمهای بین کوزیمو و افسر روسی هست که خیلی تاثیرگذار بود: «•افسر: جنگ... سالهای سال است که من در اینکارم، این کار وحشتناک، یعنی جنگ... و تا آنجا که میتوانم، از خودم مایه میگذارم... همه این کار را هم برای آرمانی میکنم که حتی برای خودم نمیتوانم توجیهش کنم... •کوزیمو: من هم سالهاست که برای آرمانی زندگی میکنم که خودم هم نمیتوانم توجیهش کنم. ولی کاری که من میکنم، هیچ بدی ندارد؛ بالای درختها زندگی میکنم.» این مکالمه منو خیلی غمگین کرد، من با کوزیمو نتونسته بودم ارتباط بگیرم اما دلم به حالش میسوخت. هدفی داشت که با موفقیت چندانی همراه نبود، اما تلنگرآمیز بود. جامعه اطراف ما به کوزیموهای زیادی نیاز داره تا بتونه کمکم تغییر کنه. یکی دوتا کوزیمو به تنهایی نمیتونن کاری از پیش ببرن، طرد میشن، تنها میشن، دیوانه خوانده میشن، خسته میشن، به راهشون شک میکنن و درنهایت فراموش میشن. کوزیموهایی که نیاز به تغییر رو احساس میکنن، برای ایجاد این تغییر، همه داشتههاشون رو ترک میکنن، خودشون رو فدا میکنن تا صداشون شنیده بشه، تا ما مغزهای منجمد و اسیر تاریکی راهی به سوی نور پیدا کنیم اما صدحیف که ما راحتطلب و فراموشکاریم. کوزیموهایی که انقلاب میکنند، انقلابهایی که شکست میخورند، آرمانهایی که در دل تاریخ گم میشن.. چه راه طولانیای در پیش داریم برای «انسان» گونه زیستن...
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.