یادداشت فاطمه عبداللهی

                فضای کتاب بسیار سرد، خشک، خشن، نچسب و اروپایی بود.
همه‌ی کتاب اینطوری بودم که کاش فلاسفه غربی به جای این دست و پا زدن‌های مذبوحانه در فلسفه، یه قطره از اقیانوس اسلام رو چشیده بودند.
مفاهیمی واقعا پوچ رو سال‌ها براش تلاش می‌کنند تا کسب کنند و چون روحیه‌ی انسانی‌شون رو ارضا نمی‌کنه روحشون بیمار می‌شه.

کل کتاب به این دلیل نوشته شده بود که تفکر اقای شوپنهاور رو به مخاطب توضیح بده و من نمیدونم دقیقا چرا:/
اما چیزی که می‌دونم اینه که اونها اینقدر وقت می‌ذارن تا یه فیلسوف پوچ رو بشناسونن(البته که تقصیر خودشون هم نیست چون واقعا ته محتوای در دسترسشون همین چیزهاست) و ما چی؟
این همه ایدئولوژیُ اقناع کننده که سر بسته مونده و از همه حیف شده.

با این وجود چی باعث شد این کتاب نچسب رو تموم کنم؟
۱- تصمیم گرفتم فعلا هیچ کتابی رو نیمه رها نکنم
۲- دونستن نظرات مختلف ولو جالب نباشه، یه چیزی به آدم اضافه می‌کنه
۳- تفکر موجود در شخصیت‌های کتاب در اطرافیان خیلی همه گیر شده به واسطه تاثیرگذاری‌های غرب. شخصا هم البته گاهی متاثرم.
۴- جملات مفید محدودی هم داشت.

اگر برگردم به وقتی که می‌خواستم شروعش کنم، شروع می‌کنم؟
نه.
        

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.