یادداشت phaeze
1404/6/17
"زلیخا چشم هایش را باز میکند ؛ تا زندگی کند اما چرا ؟ بنظرم این کتاب ، این مسیر یا این لحظه هایی که زلیخا در این استبداد ،محکوم به دووم آوردن شد ، غمآلود بود. استبدادی که هم از خودی بود ، هم از غیر خودی. هم درد میکشید، هم تحمل میکرد. هم میترسید ، هم دلیرانه ادامه میداد. که راز و نیاز میکرد ، اما بی صدا طوری که خدا نشود. هم نگاهی سبز داشت ، هم نگاهی ویران. گاهی میسوزاند ، گاهی هم به ناچار رها میکرد و میرفت . هم آتشین بود، هم بی روح. که هم جنگ بود، هم شاید زندگی. خدا بود یا نبود؟ زلیخا حس میکرد نبود اما وقتی چشماشو باز میکرد ،نگاهش را میدید . فقط فکر میکرد نگاه خدا به آنها نمیرسید. اما هم زلیخا بود ، هم خدا . فقط سرنوشت اینطور بود."
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.