یادداشت phaeze

phaeze

phaeze

1404/6/17

        "زلیخا چشم هایش را باز می‌کند ؛ تا زندگی کند
اما چرا ؟
بنظرم این کتاب ، این مسیر یا این لحظه هایی که زلیخا در این استبداد ،محکوم به دووم آوردن شد ، غم‌آلود بود.
استبدادی که هم از خودی بود ، هم از غیر خودی.
هم درد میکشید، هم تحمل می‌کرد.
هم می‌ترسید ، هم دلیرانه ادامه می‌داد.
که راز و نیاز می‌کرد ، اما بی صدا طوری که خدا نشود.
هم نگاهی سبز داشت ، هم نگاهی ویران.
گاهی می‌سوزاند ، گاهی هم به ناچار رها می‌کرد و می‌رفت .
هم آتشین بود، هم بی روح.
که هم جنگ بود، هم شاید زندگی.
خدا بود یا نبود؟ زلیخا حس میکرد نبود اما وقتی چشماشو باز می‌کرد ،نگاهش را می‌دید .
فقط فکر میکرد نگاه خدا به آن‌ها نمی‌رسید. 
اما
هم زلیخا بود ، هم خدا .
فقط سرنوشت اینطور بود."
      
34

7

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.