یادداشت مریم محسنیزاده
1404/5/7
"آن مادیان سرخیال" داستان شاعری یمنی از عرب جاهلی به نام امروءالقیس است که به خونخواهی پدر برمیخیزد. رمانی که مضمون انتقام، عشق، سرنوشت و جبر را در خلل کشمکشهای درونی و بیرونیِ پُرکِشش بیان میکند. متن، نثر کهن و کلاسیکی دارد که متأثر از بیهقی و شاید امیرارسلان نامدار و حسین کُرد شبستری است. قلم شیرین و انرژیبَری که برای فهمیدن داستان، توجه بیشتر خواننده را میطلبد. ماجرا از زبان راوی نامشخصی بیان میشود، گاه شخصیت اصلی در مقام راوی عمل میکند و واگویههایی دارد. جملات ریتم تندی دارند و با عطفهای متعدد "وَ" به هم وصل میشوند. واژهها گاه چندبار پشتهم تکرار میشوند، گویی کلمات پژواک دارند. ازطرفی متن آهنگی شعرگونه دارد و تلفیقی از فضای نو و کهن است. در بخشهایی از داستان، ارجاع به "مکبث"، یزدگرد و یوسف نبی دیده میشود؛ مثلاً: "میبینم درختان را که به حرکت درآمدهاند و سوی ما روانند فرسنگافرسنگ؛ برخیزید و بیارایید رزم را که جنگلها روان شدهاند و روی به ما میآیند." متن، دیالوگ مشابهی هم با "سلوک" دارد که بین عاشق و معشوق مطرح میشود: ["نه فقط همیشه هستم، که همیشه کنیز تو هستم!" "نه کنیز تو؛ زرقاءِ من هستی، چشمان دورنگر قیس! فقط تو باش، تو بمان!"] این رمان برگرفته از متون تاریخی مرتبط با زندگی امروءالقیس و ترکیبش با تخیل است. دولت آبادی دربارهٔ انگیزهٔ نوشتن داستان میگوید:«در رسیدن به نام قیس بود که برخوردم به شخصیت نسبتاً روشنتری از امرؤالقیس. شاعری که پندار گنگ از او داشتم. از روزگار جوانیِ خود، هم آن زمان که "مُعلّقاتسَبعه" را خوانده بودم به ترجمهٔ استاد عبدالحمید آیتی، سرودههای هفت شاعر عرب پیش از اسلام. من زبان عربی هم نمیدانم، پس کنجکاوی چندساله مرا فقط پراکندههای پاسخ میتوانستند گفت که اینجا و آنجا در ترجمههای زبان دَری وجود داشته و همان اندکهای پراکنده چنانم زیر تأثیر گرفتند که نتوانستم از تخیل به آنها بپرهیزم، چنانکه "آن مادیان سرخیال" سبقت گرفت از ذهن من و سوارِ خود را جایجا برمینشاند در مسیر فراز و فرود پیچهایِ "سلوک". اما چون به پایان رسانیدم آن اثر را، تا از بلاتکلیفی بهدرآیم چندی فاصله گرفتم و از دور_ مثل خوانندهای خردهگیر و مراقب_ در آن نگریستم با دقت و بیدلخوشی و رضایت از پایان کاری که چنان بفرسوده بود مرا. اکنون هنگام آن بود که با درک منتقدانهام آن سوار و مرکبش را از فرازهای مسیر "سلوک" به زیر آورم و کناری فرو بدارمش تا از او، و از مسیری که امروءالقیس میپیمود و پیموده بود در ذهن و روح من. پس در نقطهٔ جدا شدن از "سلوک" خود را در کنار برکهٔ دَمّون یافتم، در حلقهٔ یاران و ندیمان قیس تا مگر بتوانم او را بازیابم در کلمه، در کلمات... کلمات، گیرم که شاعر در کلام نگنجد، اما جبرِ حاکم بر زندگی او، و سرانجام بود گاری او که خواست بگنجد! و گنجید؛ و داستان "آن مادیان سرخیال" این همزاد "سلوک"، همین را میخواهد بگوید: چه بودن و چگونه شدن و پایان کار خود را در جبر_ و به اختیار چگونه رقم زدن!» به نقل از مقالهای، این یادداشتِ پایانی که برای درک بیشتر آمده، به کتاب ویژگی پیرامتنی میدهد. 🔺ادامهٔ یادداشت خطر لو رفتن داستان دارد: "آن مادیان سرخیال" شرح خونخواهی قبیلهای است. امروءالقیس با مادیان سرخیالی به خونخواهی پدر میرود. او که عاشق اسب و زن است، با شنیدن خبر شوریدن مردان قبیله و کشته شدن پدرش طبق وصیت عمل میکند. اینکه گریه و مویه نکند و انتقامش را بگیرد. پس سوگند میخورد که با زنی نباشد تا روزی که انتقام پدر را بگیرد. آن هم زرقائی که به طرحِ معمای جالبی عاشقش میشود. مردی که دربارهاش چنین آمده:" یقین بدارم که او فزون از کلمات است و در اسارت کلمات و در اسارت شعر"، دست از شعر میشوید و کسوت سردارِ انتقامجو به تن میکند. او مردان قبیلهٔ بنیکندی را میکشد و عدهای را اسیر میکند. درمقابل قستانوس هم معشوقهاش، زرقاء را دزدیده و به اسارت میگیرد. امروءالقیس که خود را اسیر جبر و سرنوشت میداند، دچار سرگردانی میشود. خون و خشونت، او را که شاعر عاشقی بود به ورطهٔ طغیان و بیمهری میکشاند. روایت فرعیِ هاتفی که در میان راه به او شرح وقایعی از تاریخ و افسانهٔ پارسیان میدهد در ادامه میآید. روایتی از تیسفون و سِنمار، که این خود ابراز ارادتی است به امروءالقیس و سنمار که پیشتر نویسنده در کتاب "سلوک" از آنها نام برده است. امروءالقیس سرنوشت خود را شوم میداند چون با رفتن به قلعهٔ عادیا، نعش پسر میزبان را میآورند. او در پی زرقاء است اما قستانوس حیلهای میکند؛ زرقاء را با جامهٔ سرداری مسموم روانهٔ قیس میکند که در اثر آبله کور میشود.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.