یادداشت مهتاب ابراهیمی

در جبهه ی غرب خبری نیست
        اریش ماریا رمارک داستان عده‌ای از سربازان جوان آلمانی در جنگ جهانی اول را روایت می‌کند که با مرگ دست‌وپنجه نرم می‌کنند. جنگ پوچ و مسخره و باطلی که جز بدبختی و درد و مرگ چیزی برای سربازان بی‌نوا ندارد.

 جوانان نوزده تا بیست و یک ساله‌ای که حتی نمی‌دانند برای چه هدفی دارند می‌جنگند. چرا باید روستا و پدرومادر و درس و کار و زندگی خودشان را رها کنند و در سخت‌ترین و فاجعه‌بارترین شرایط به جنگی ادامه بدهند که بسیار بی‌معنی و توخالی به نظر می‌رسد.

پُل، سربازی که داستان خود و هم‌کلاسی‌هایش را تعریف می‌کند، خالی از احساسات انسانی نیست و وقتی اسرای روس را می‌بیند و یا با سرباز فرانسوی روبه‌رو می‌شود، نمی‌تواند حس هم‌ذات‌پنداری و ترحم و عواطف انسانی خود را پنهان یا انکار کند. 

یکی از دوستانش می‌گوید اگر این جنگ نبود ما به کشاورزی و مزرعه‌داری می‌پرداختیم، فرانسوی‌ها و روس‌ها هم همین‌طور‌ و شاید اگر باهم برخورد می‌کردیم، دوست و برادر هم می‌شدیم. اما این جنگ که نمی‌خواهیمش ما را بی‌خود و بی‌جهت باهم دشمن کرده‌است. 
دوست دیگرش پاسخ می‌دهد که این مردم نیستند که باهم در جنگند بلکه دولت‌ها و حکومت‌ها هستند که برای رسیدن به اهداف احمقانه‌ی توسعه‌طلبانه‌ی خود مردم سرزمین‌ها را به جان هم انداخته‌اند.

نویسنده نگاه ضدجنگ و صلح‌طلبانه‌ای دارد و آن‌قدر وضعیت فجیع جنگ جهانی اول را خوب توصیف می‌کند که واقعاً از جنگ متنفر می‌شوی. جنگی پوچ و تهی از هدف مقدس که هزاران نفر را و هزاران زندگی را به نابودی می‌کشاند و جز نفرت و خرابی نتیجه‌ای به بار نمی‌آورد.

مقایسه‌ی این رمان با کتاب‌های دفاع مقدسی خودمان حقایق زیادی را برایم آشکار می‌کند. معنویت‌، خداجویی و انسان‌دوستی که در جبهه‌های ما وجود داشت، جنگ را برای رزمنده‌های ما مقدس کرده‌بود اما حیف و صد حیف که نتوانسته‌ایم از زبان هنر و رمان برای به تصویر کشیدن آن صحنه‌های زیبا بهره ببریم.

تصویر روی جلد کتاب مشمئزکننده و وحشتناک است و بر عمق پیام کتاب می‌افزاید. براساس این رمان، فیلمی هم به همین نام ساخته شده که دیدنش خالی از لطف نیست.
کتاب را با ترجمه‌ی رضا جولایی از نشر چشمه خواندم که خوب بود و خواندنی.

      
2

4

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.