یادداشت

و هر روز صبح راه خانه دورتر و دورتر می شود
        یادمه دبیرستان که بودم یه روز وقتی اومدم خونه نشستم کتابامو از تو کیفم درآوردم که نگاهم خورد به یه کتاب که مال من نبود. درآوردم و بدون نگاه کردن به اسم نویسنده شروع کردم به خوندنش. چندساعت همونجا کنار کیفم رو زمین نشستم و تمومش کردم. خیلی بهم چسبید اونموقع. کتابو که بستم تازه اسم نویسنده رو دیدم و فهمیدم این حس آشنا از کجا میاد.
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.