یادداشت
1402/3/21
لطفا این متن را با «لحاظکردن مخاطرات اشتیاقگذرا» بخوانید... 1- داشتم با یکی از رفقای زلال، در مورد حس و تجربهی نابی که از مشاهده یک فیلم نصیبم شدهبود حرف میزدم؛ حرفم را برید و گفت: « نکنه چون همین دیشب این فیلم رو دیدی انقدر بهنظرت قابلاعتناست؟ » مثل پتک مهیب بود، البته گیج نشدم، هشیار شدم. فهمیدم در یک بده-بستان مخیر ماندهام؛ یا به سرعت در موردِ چیزی که خواندهام/دیدهام/شنیدهام، حرف میزنم تا جزئیات را بهیاد داشتهباشم به هزینه هیجانی حرف زدن، یا به خودم و برداشتم زمان میدهم برای پختهتر شدن، به بهای فراموشی برخی از اِلِمانهای اساسی آن اثر. خلاصه با این سندروم «مخاطرات اشتیاقگذرا» مواجه شدهبودم اما نمیتوانستم صدایش بزنم تا اینکه آقای جیکوبز(نویسندهی همین کتاب) به مساعدتم شتافت. البته همچین عجله نداشت، به قول خودش، کتاب جایی نمیرود، عجول نباش و اجازه بده هوس کنی که بروی به سراغ کتاب.(هوس بایستی بولد میبود به رسمالخط کتاب و ناظر به معانی مترتب بر آن) 2- به قول استیون پینکر، « زبان غریزهای بشری است، اما زبان نوشتاری نه» و جالب است که این زبان نوشتاری، برای آدمهایی که ما باشیم، افرادی با ادعای کتابخوانی، خوراک روح و روان شدهاست. پینکر در ادامه میگوید که «اگر چند کودک بدونِ زبانی قابل استفاده یک جا جمع باشند، زبانی برای خود ابداع میکنند» اما، برای نوشتن، «گروهی از کودکان همانقدر احتمال دارد الفبا را اختراع کنند که موتور درونسوز». ولی قبول دارید که باید الفبا را اختراع کنند؟ شاید در بین همین کودکان آلبر کامویی، داستایفستکیای یا تالستویی «حرف بزند»، اما نیک میدانیم که این افراد چه خوب «مینوشتهاند.» پرانتز باز-->(آلبر کامو خوب هم سخنرانی میکرده، البته از روی متن خودنوشت!)<-- پرانتز بسته 3- جالب است از جایی سعی کردم با کتاب اخت بگیرم و بفهمم جهانش را، نا گهان در چندین عنوان دچار همحسی و همراهی جالبی شدم با کتاب. بذارید واضحتر بگم. برای نمونه نویسنده در دو صفحهی 144 و 145 از کلمهای خوشکاربرد، بختآوری(serendipity) سخن به میان میآورد. آخه چقدر خوبه این کلمه. خلاصه یعنی اینکه لذت یافتن چیزی بدون آنکه دنبال آن باشی. برای نمونه، در تجربههای اخیر مطالعاتیِ خودم، کتاب «سادهدل» از ولتر و «سایهبان سرخ» بولونیا از جان برجر، هرکدام به نحوی این تجربه را در من ایجاد کردند.این هم از اون مفاهیمی بود که نمیتوانستم صدایش کنم، لکن فیالحال یارای تکلم در مورد وی، برای این حقیر میسر گشتهاست. نمونهای دیگر از این همزادپنداری میان من و نویسنده، تجربه منفی از لیست «کتابهایی که باید بخوانی» و منجلاب این لیستها بود. البته یک منجلاب دیگر برای من قسمت «در حال خواندن» در بهخوان است؛ تا بحال چندین کتاب پس از رهسپاری به این بخش، دیگر هرگز خوانده نشدهاند! 4- در نقد این کتاب برخی کاربران نوشتهبودند به علت ارجاعات زیادِ نویسنده و تفاوت فرهنگی میان ما و نویسنده نتوانستهاند حض کافی و بهره وافی را از کتاب ببرند. اصلا همراه نیستم با این نقد. بسیاری از ارجاعات این کتاب را، با اندکی خوانشِ فعال میتوان بومیسازی! کرد. برای نمونه وقتی از «حاشیهنویسی» حرف میزند نویسنده با مثالهایی از حکمای اسکولاستیک و...، آیا این چیزی است که برای ما ناآشنا باشد؟ یعنی حجمی که تقریر، حاشیه، شرح و...، فلاسفه و فضلای ما بر کتب قدمای خود نوشتهاند بعضا تنه به تالیفات در این حوزه میزند، حال این مفهوم برای ما ناآشنا است؟ حال کلی مثال دیگه از این بومیسازی و تقریب به فرهنگ ایرانی در ذهن دارم که صرف نظر میکنم از بیانشون بخاطر ضیقِ جا! 5- متن کتاب پر از ارجاع، دارای جملات طولانی و جملات معترضهی پرتکرار، علائم سجاوندی عدیده و بازیهای زبانی(نه به معنای فلسفی آن :) ) است و همین باعث میشود خواندن آن در قدمهای نخست صعبالوصول و در ادامه سهلالعبور باشد. برای من این ویژگی متن، کاری کرد که بیشتر کتاب بودن آن را درک کنم. بالاخره تجربه مطالعه ممزوج به تمام این ویژگیهاست که در این متن بسیار چگال نشان داده شدهاست. 6- باز یادآور میشوم شاید سندروم «اشتیاقگذرا»، قابلهی این متن باشد. 7- این مدل نوشتنِ تکهوار را از دکتر قادری @drhamidqaderi گرته برداری کردم. چقدر دست آدم را باز میکند، تا حدی لازم نیست دیگر دلواپس انسجام زیاد متن باشی! اگه تا اینجا اومدی، دمتگرم. مرسی که خوندی!
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.