یادداشت معصومه سعادت

                خب تموم شد.
همه‌ش فکر می‌کردم که از این کتاب‌هاییه که همه‌ش توصیفه و یه داستان ساده و کوتاه دارن و خسته کننده‌ن و دست و دلم به خوندنش نمی‌رفت، اما وقتی شروع کردم بخونم دیدم از اون کتاب‌هاییه که همه‌ش توصیفه و یه داستان ساده داره، اما وای از هیجانی که بهم می‌داد خوندنش!

چه توووووصیف‌هایی! چه توصیف‌هایی!
ببینید:
ئی‌تی‌هاتو تنها زن تاهیتیایی بود که پاهای بلندی نداشت، بلکه درشتی مختصر اعضایش که با باریکی فوق‌العاده‌ی کمرش جبران می‌شد، به قسمت تحتانی تنش حالتی گرد و فشرده می‌داد که با تامل به نظر خوشایند می‌آمد. بالاتنه‌اش پر بود و سرش به شدت ریز، گویی که آفریدگار پس از آنکه با گشاده‌دستی بسیار بالاتنه‌اش را به پایان رسانید، در قالب زدن سرش ناگزیر به صرفه‌جویی شده بود...

داستان کتاب درباره‌ی یک گروه بریتانیاییه که همراه یک گروه بومی سیاه‌پوست به یه جزیره‌ی خالی از سکنه می‌رن. راوی داستان سوم شخص محدود به ذهن یک شخصیت (پرسل)، هرچند گاهی از دل بعضی شخصیت‌های دیگه هم جملاتی رو گفته، اما شما همراه پرسل غافلگیر می‌شید، نگران می‌شید، یخ می‌کنید، عاشق می‌شید، خسته و کلافه می‌شید، می‌ترسید و شک می‌کنید.

داستان، داستان بهائیه که ممکنه آدم مجبور بشه برای ایستادن سر اعتقاداتش پرداخت کنه... و من چقدر دلم می‌خواد الان با یک نفر که کتاب رو خونده، درباره‌ی این که تصمیم پرسل درست بود یا نه، صحبت کنم.

این کتاب دوست خوبی بود برای من. خوشحالم که توی راه مطالعه‌م قرار گرفت. :)
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.