یادداشت حسین
1402/2/21
بیش از هرچیز، او را مهربان، معمولی، شوخطبع و بس انسانی یافت. فردی فوقالعاده حساس، پرمهر و مودب بود. با هرکس که میدید رفتاری حسنه داشت، و با زنان پیر و جوان حتی بیشتر چنین بود. این باعث شده بود مهمانی محبوب در پانسیون دوژنو باشد، جایی که در آن او را "پروفسورِ عزیزِ نیمهنابینا" میخواندند.... همه اینها کاملا مخالف تمام تصوراتم از نیچه بود. تصویری که از او در جامعه عرضه شده و همه با شنیدن نامِ نیچه به یاد آن میافتیم، شباهت کمی با واقعیت و اصل ماجرا دارد. این شاید بزرگترین ثمرهی این کتابِ فوقالعاده باشد. کتاب تا ریزترین جزئیات زندگی نیچه و آدمهای دور و برش را به تصویر کشیده است، تصویری که واقعیتِ بسیاری از چیزها را نمایان میکند: سیر تکامل فلسفیاش، دورههای طولانی بیماری و وقفههای سلامتی، روابط نیچه با واگنر و همسرش، رابطه جنجالبرانگیزش با لو سالومه و بقیه زنانِ زندگیش و به نظرم مهمتر از همه، نقش خواهر نیچه در تحریف اندیشههای او. بخش زیادی از این کتاب را بیرون از خانه و در طبیعت خواندم. برایم پیادهرویهای طولانی نیچه در طبیعت و سکوتش برای ساعتهای متوالی، الهامبخش بود. همین شد که بخش عظیمی از کتاب را در دل طبیعت خواندم. آرام آرام که پیش رفتم، حصار باورهای پیشینم فرو ریخت و یاد گرفتم نیچه را دوست بدارم و سعی کنم تصور کنم تمام رنجها، به تمسخرگرفتهشدنها و دردهایش را. و چه سخت بود تماشای 12 سالِ پایانیِ جنون و عاقبت مرگ او... پ.ن.1: داستایفسکی، کیرکگور، نیچه ... تثلیث مقدس و شکوهمندم... هر سه اینها پر از شورند. هر سه نفرشان دیوانهوار نوشتهاند واین جنون را میبینی در نوشتههاشان. برای روزهای جوانیاند، برای روزهای لبریز از تب و تاب و اشتیاق و اضطراب ... پ.ن.2: کاملا اتفاقی، دیدم که جردن پیترسون عزیز، یک قسمت از درسگفتارهایش را به کنارهم گذاشتن این سه نفر اختصاص داده. توصیه میکنم حتما ببینید. پ.ن.3: کتاب بعضی جاها واقعا حوصلهام را سر برد. بعضی روزها، ساعت به ساعت توصیف شده که هرکس مشغول چه کاری بود... توالی اسامی طولانی و غیرقابل تلفظ آلمانیِ اشخاص که گاهی فقط یک بار در کتاب آمده بودند، کمی دیوانهام کرد :) پ.ن.4: برخلاف چیزی که فکر میکردم، خواندن این کتاب حوصله و صبر و فراغت میخواست. اگر میخواهید بخوانیدش، به نظرم وقتی سراغش بروید که به اندازه کافی وقت آزاد دارید :)
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.