یادداشت زینب
1403/8/18
3.8
49
«برگشتم ببینم کسی صدایم میزند یا نه، دیدم که هیچکس در بند من نیست.» این کتاب داستان مردیه که کتابها رو از مرگ نجات میده؛ تو روزهایی که برای خیلیها، کتابها تفاوتی با کاغذ باطله ندارن. «هانتا» به واسطهی شغلش، گنجینهای از بهترین کتابها رو داره و ازشون مراقبت میکنه. از همون صفحات اول بهمون یادآوری میکنه که «دنیا بی عاطفه است» و تا پایانِ کتاب کاملا این رو بهمون ثابت میکنه. هانتا تنهاست ولی این تنهایی براش آزاردهنده نیست! چرا که خیلی وقتها حضور نویسندهها و شخصیتهای کتابها رو در کنار خودش حس میکنه. چیزی که از قصهی هانتا فهمیدم اینه که معنای زندگی خودش رو نه فقط در کتابها، که تو نجاتِ کتابها از نابودی پیدا کرده بود.(و کاش هیچوقت هیچکس معنایِ زندگیش رو از دست نده…) از بهومیل هاربال سالها پیش کتابِ «من خدمتکار شاه انگلیس بودم» رو خونده بودم ولی راستش اون زمان اصلا جذبِ این کتاب نشدم… ولی «تنهایی پرهیاهو» برای من کتاب زیبایی بود، شاید این ارتباطی که این بار با قلمِ این نویسنده گرفتم، به خاطر بزرگتر شدن، غمگینتر شدن و حتی کتابخونتر شدنم باشه! جملات زیبای زیادی تو این کتاب وجود داره، که میشه گفت فراموش نشدنی بودن. پس اگه شروعش کردین حتما یه هایلایتر کنار دستتون باشه:)
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.