یادداشت Soli
1404/4/14
یه کتاب نسبتا کوتاه و جالب. اگر اشتباه نکنم اون خانمه تو برنامه کتاب باز معرفی ش کرد. دوستش داشتم، هم به خاطر تصویری که از افسردگی می داد، و هم به خاطر این که راوی ش رو دوست داشتم. جالبه که بعضی آدما چه قدر هنرمندانه و قشنگ با بچه ها رفتار می کنن. من خودم از اونایی ام که هیچی به بچه ها نمی گن، چون فکر می کنن که بچه ها نمی فهمن و فایده ای نداره و این چیزا. :/ ولی خب این دید واقعا درست نیست. بچه ها خیلی بیشتر از چیزی که ما فکر می کنیم می فهمن، و بی اعتنایی می تونه خیلی بهشون صدمه بزنه. (حالا یه جوری می گم بچه ها بچه ها، انگار خودم پیر فرزانه م!) یه بخشی هست از زبون زابینه، مامان لولا. خوشم اومد. می گه: "البته هیچ وقت حالم به بدی حال مادرت نبوده، در این شکی نیست، اما باور کن، کلی از آدم هایی که دوروبرمون می بینیم، یه وقتی حالشون به خرابی حال مامانت بوده! فقط این شانس رو داشتن که کسی به موقع به دادشون رسیده و کمکشون کرده یا این که خودشون تنهایی راه حلی پیدا کردن و حالا دیگه درمورد اون وقت هاشون حرفی نمی زنن، چون اون قدر احمقن که شرم می کنن از این موضوع. انگار غمگین بودن بی حد و اندازه، چیزیه که آدم باید به خاطرش خجالت بکشه!" +ترجمه کتاب یه جوری بود... یه جوری که جای نهاد و گزاره ها خیلی عوض شده بود و از این چیزا. نمی دونم، اگر این طوری نبود بهتر بود.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.