یادداشت سعید بیگی

سعید بیگی

سعید بیگی

1404/7/20 - 17:07

        نثر کتاب خوب، روان و خواندنی است. باز هم ترجمه‌ای خوب از آقای «غلامرضا شهبازی» که معرف حضور دوستان است.

داستان از مقابل محراب «زئوس» آغاز می‌شود و «یولائوس» برادر زاده و همراه همیشگی «هراکلس»، به همراه فرزندان جوان «هراکلس»، تاج گل بر سر دارند که نشانۀ فریادخواهی آنان است و در درون محراب «زئوس»، دختران «هراکلس» همراه «آلکمنه»، مادر «هراکلس» پناهنده شده‌اند.

«یوریستئوس» حاکم آرگوس، پس از گریختن فرزندان (پسران و دختران) «هراکلس» از آرگوس، به هر شهری که آنان بدان پای می‌نهند؛ پیکی می‌فرستد و اهالی شهر را از حملۀ فوری و وحشتناک آرگوسی‌ها می‌ترساند تا آنان را از شهر و سرزمین‌شان برانند... .

به نظرم قصه بسیار عجولانه نوشته شده و یا «اوریپید» بزرگ، تاب و توان یا حوصلۀ بررسی و پرداخت کامل آن را نداشته است. ما در این داستان از سرنوشت «ماکاریا» دختر «هراکلس» که قرار بود قربانی شود، دیگر هیچ خبر و اثری نمی‌بینیم.

از سوی دیگر، هنگام رفتن او به قربانگاه، مادربزرگش «آلکمنه» نه متوجه غیبت او می‌شود و نه خبری از او می‌گیرد؛ به نظر می‌رسد که سرنوشت این دخترِ نگون‌بخت، برای هیچ یک از حاضران و بستگان، چندان مهم نیست.

قربانی شدن دختر، در آثار یونانیان و «اوریپید» سُنّتی تکراری است؛ «ایفی‌ژنی»، «پولکسینه»، ... و اکنون «ماکاریا»! همۀ دختران هم، وقتی متوجه ماجرا و نقش مهم، تاثیرگذار و نجات‌بخش خویش می‌شوند، با رغبت آمادۀ مرگ شده و بدین کار خویش می‌بالند.

گویا «اوریپید» نخواسته، پایان این داستانش تلخ شود و آگاهانه از سرنوشت «ماکاریا» هیچ سخنی نگفته و اشاره‌ای بدان نکرده است و شاید هم علت دیگری داشته باشد.

هم‌چنین روشن نیست که چرا «هیلوس»، پس از پیروزی به دیدن برادران و خواهران و مادربزرگش ـ که پیش از جنگ، سراغ او را گرفته بود ـ نمی‌آید. شاید شأن او بالاتر از این حرف‌ها است که به خانواده‌اش سری بزند یا کارهای مهم‌تری دارد و باید این پیروزی را جشن بگیرد یا ... .

به هر روی داستان خوبی بود و با تمام این نکات و مسائلی که بر شمردیم، باز هم قلم زیبا و شیوای «اوریپید» بزرگ، ما را ساعتی به میهمانی یک داستان و نمایش‌نامۀ زیبا، خواندنی و جالب برد و اوقات‌مان را خوش کرد.
      
97

15

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.