یادداشت زی‌نب موسوی

        اگر با نگاه کتاب طنز بخونید ناامیدتون نمی‌کنه اما من بیشتر با دید خاطره‌نویسی‌های زنی خوندمش که در ادامه متوجه خواهید شد سال‌ها پیش  پدرش مقهور فرهنگ آمریکایی می‌شه و از جنوب ایران، آبادان به اونجا مهاجرت می‌کنه.
حقیقتا تا آخر این خاطره‌گویی ‌ها هم نفهمیدم به این شیفتگی بی حد و حصر پدرش نقد داره یا گاهی خودش همونطور فکر می‌کنه.
مثلا در جایی از کتاب می‌نویسه:«رویای جدیدی داشت که گنج آن هم توی دل خاک نبود. رویای اینکه روزی با بچه‌های خود به آمریکا برگردد. و‌ آن‌ها، بچه‌های یک مهندس آبادانی، به همان فرصت‌های تحصیلی دسترسی داشته باشند که هر کس دیگر، حتی پسر سناتور‌ها و‌ نور چشمی‌ها. این رویایی بود که من و برادرانم افتخار تحقق آن را داشتیم.» 

حتی در قسمت‌هایی از کتاب، این مسئله که نویسنده خوب بودن یا بد بودن چیزای کوچیک و بزرگ رو نسبت به قرابتشون به فرهنگ آمریکایی تعیین می‌کنه کلافم کرد. در جایی نوشته اسمم فیروزه بوده اما به دلیل اینکه آمریکایی‌ها نمی‌تونستن درست تلفظش کنن و با کلمات مشابه اشتباه می‌گرفتن تغییرش دادم به جولی.:)

در جایی اظهار می‌کنه که خوشحاله قبل از انقلاب ایران با خانوادش به آمریکا مهاجرت کردن چون بعد از اون زمان ایرانی‌ها رو غالبا آدمای گروگانگیری می‌شناختن که بی دلیل آمریکاییا رو اسیر می‌کنن.

لذت نبردم واقعاً.
      
461

22

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.