یادداشت محمد خزائی

آری اینچنین بود برادر
        با چشم‌هایی که از بی‌خوابی می‌سوخت از در باب‌الجواد خارج شدم و به کتابفروشی حرم رفتم. هنوز آفتاب نزده بود و کتابفروشی بر خلاف هرجای دیگر حرم خلوت خلوت بود. گشتم دنبالی کتابی که تا ساعت 6 و باز شدن دفتر نذورات بیدارم نگه دارد و این کتاب را یافتم. کم حجم و به ظاهر خواندنی و همانجا بر یک صندلی چوب نشستم و خواندمش.

راستش آنچه توقع داشتم نبود. اگرچه خلاصه بود اما ملولم کرد و اگرچه قصد داشت جذاب باشد، جذبم نکرد. حرف‌هایی کلیشه‌ای و تکراری. با این حال تجربه دلچسبی بود از صبح خواب آلود یک روز شهریوری که با کتاب به سر شد.
      
203

23

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.