یادداشت
1401/12/23
4.2
3
کوندرا بین خردِ رمان، خردِ فلسفه و خردِ علم تمایز قائل میشه و بر این باوره که مشکلی که گریبانِ عصرِ ما رو گرفته اینه که خردِ رمان رو نادیده گرفتیم. البته من گمان میکنم این خردِ رمانی که کوندرا ازش صحبت میکنه به شکل کلیتر همون خردِ هنره و فقط مختص رمان نیست. اما حالا این خردِ رمان چیه؟ کوندرا برای توضیحش از این ضربالمثل استفاده میکنه: «انسان فکر میکند، خداوند میخندد.» و در ادامهی این ضربالمثل میگه که به نظر او رمان همچون پژواک خندهی خداوند به این جهان اومده. اما چرا خدا میخنده؟ چون انسان برای رسیدن به حقیقت میاندیشه و میاندیشه اما از دست یافتن به این حقیقت ناتوانه و این ناتوانی در رسیدن به حقیقت به بهترین شکل در رمان - و به نظر من کلاً در هنر - نشوندادنیه؛ درحالیکه در علم و فلسفه اتفاقاً اژلاستها - یعنی افرادی که نمیخندند، حس شوخطبعی ندارند و سادهلوحانه گمان میکنند رسیدن به این حقیقت برای انسان ممکنه - به دنبال رسیدن به این حقیقت یکسان برای همه هستند و نمیتونن ناتوانیشون رو بپذیرن. اونا نمیتونن عدمِ علیت در جهان رو درک کنند و خودشون رو به جذبهی شاعرانه بسپرن. این باور کوندرا خیلی به نظر من دلنشینه و من رو یاد این تعبیر هایدگر میاندازه که جهان معمایی نیست که بخوای حلش کنی، رازیه که باید درش مشارکت کنی و البته که میدونم پذیرش این مسئله چقدر شجاعت میخواد و آدما به هیچوجه به راحتی بهش تن نمیدن. کوندرا در این کتاب نشون میده که چطور رمان میتونه جنبهای از هستی انسان رو نشون بده و اگه این کار رو نکنه رمان حقیقی و صادقی نیست. حتی میگه رمانی که جزء ناشناختهای از هستی رو کشف نکنه، غیراخلاقیه و البته که تمام این ادعاها دربارهی رمان رو به نظرم میشه به کل هنر تعمیم داد.
2
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.