یادداشت محمدامین اکبری
1402/10/1
به نام او دومین کتابی که از روبرت صافاریان خواندم از اولی هم خواندنیتر و دلنشینتر بود. «چهارده آبان؛ روز آتش» اولین بود و «خانهی دوطبقهی خیابان سنایی» دومین. مختصر بگویم چون هم قبلا گفتهام و هم نیازی نیست صافاریان را معرفی کنم. او را بیشتر به نقدهای سینماییاش در مجلات و کتابهایی که در این حوزه ترجمه و تالیف کرده می شناسیم. ولی این دو کتابی که در بالا به آنها اشاره کردم و یکی دو کتاب دیگر ارتباطی به حوزه تخصصی صافاریان ندارد و از لحاظ گونه ادبی در گونه «روایت» یا «ناداستان» جای میگیرد. کتاب اخیر دربردارنده چند روایت از زندگی این نویسنده و منتقد ارمنی است. روایتهایی که اطلاعات خوبی از زندگی و وضعیت ارمنیان ایران در چند دهه اخیر بهدست میدهد و از اینجهت بسیار خواندنی است. در هریک از روایتهای صافاریان یک شخص از خانوادهاش ایفای نقش میکنند. او با محور قرار دادن آنها به دیگر مسائل زندگی خودش و جامعه ارمنی هم میپردازد و تصویری واقعیتر از آنها ارائه میدهد. بعد از خواندن این کتاب ذهنیتی منطقی نسبت به آنان خواهیم داشت و چندان آنها را از جامعه ایران جدا نخواهیم دید. نه بنا به روایتی آنها را تافته جدابافتهای خواهیم دانست که از هرجهت بهخصوص مسائل اخلاقی بر مسلمانان برتری دارند و نه جامعهای جدا و منزویی میبینیم که هیچ نسبتی با دیگر ایرانیان ندارند. آنها هم تا حدود بسیار زیادی شبیه ما هستند. البته صافاریان کتاب دیگری دارد که مستقیماْ به همین موضوع میپردازد و در صف کتابهایی است که میخواهم آنها را مطالعه کنم: «ساکن دو فرهنگ؛ دیاسپورای ارمنی در ایران» قلم صافاریان نقطه قوت اوست. او ساده، بیتکلف و صمیمی مینویسد. تو حین خواندن کتابش اصلا تصور نمیکنی با فردی روبرو هستی که همکیش تو نیست و یا حتی اندکی با تو فرق دارد. او هم ایرانی است و از بخشی از جامعه ایران مینویسد. و اتفاقا از خلال خاطراتش متوجه میشوی که بسیار ایرانی است و عرق ملی دارد و از چارچوب خاص نژادی و دینی فراتر رفته است. همین که در کتاب بارها اشاره میکند که به رغم اینکه بسیاری از اعضای خانواده او و دیگر ارمنیان در سالهای پس از انقلاب ایران را ترک کردهاند و او همچنان در ایران است و نمیتواند از این کشور و محله قدیمی که در آن رشد کرده دل بکند خود گواهی محکم بر ایراندوستی اوست و این مورد برای من یکی که بسیار مغتنم و مهم است. توصیه می کنم حتما این کتاب دلنشین را بخوانید و همصحبتی با روبیک (مصغر روبرت) را از دست ندهید. و اما پایانبخش این یادداشت کوتاه بخشی بسیار زیبا و تاثیرگذار از کتاب: «در آسمان ماه نبود. تاریک تاریک بود. با مادرم و خواهرم به پشتبام رفته بودیم ببینیم از تظاهراتی که صدایش را میشنیدیم چیزی دیده میشود. چیزی دیده نمیشد، اما صدای گلوله میآمد. اوایل انقلاب بود، مادر که میخواست زندگی آرامَش ادامه پیدا کند، گفت: "باید بزنند نابودشان کنند این خرابکارها را." بهش گفتم: "حالا دلت خنک شد، هر صدای گلولهای که میشنوی جوانی غرق خون به خاک میافتد. اونا هم مادر دارن. مادرهای اونا چی میکشند؟ راضی شدی؟" به گریه افتاد. بیرحمانه ادامه دادم: "با هر گلوله یکی مثل من سینهاش سوراخ میشود." صدای گلولهها سیاهی شب را میشکافت و به طرف ما میآمد. خواهرم گفت: "بس کن، خجالت بکش!" گفتم: "تعجب میکنم چطور آدمهایی به این مهربانی گاهی، وقتی پای آسایش و امنیتشان به میان میآید، اینقدر سنگدل میشوند. بگذار بزنند، بگذار بکشند، مگر شما همین را نمیخواهید؟" مادر در تاریکی ایستاده بود و گریهاش بند نمیآمد. صدای گلولهها تمامی نداشت.»
18
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.