یادداشت ꕤ اخگر
2 روز پیش
کتاب "تاکسیسواری" رو تموم کردم. راستش زیاد خوشم نیومد. با اینکه خیلی کوتاه بود ولی نظرم رو جلب نکرد. ۱۰۲ تا داستان کوتاه بود در مورد مسافری که سوار تاکسی میشه تا سوژه پیدا کنه برای چاپ توی روزنامه یا مجله و اینجور چیزا. ایدهی جالبیه جدا ولی از یه جایی به بعد خیلی تکراری شد داستانها. با اسامی مختلف یک مطلب رو تکرار میکرد. کتابی بود که مفهومهای مختلفی اعم از تنهایی، گذر عمر، عشق، دوستی و ... داشت؛ ولی همونطور که گفتم مثلا مطلب دوستی رو چندبار با اشخاص مختلف تکرار کرد. لااقل من این برداشت رو از اون داستانهای کوتاه کردم. اینکه تک تک داستانها توی تاکسی رخ میداد و هیچ فضای دیگهای نبود آزاردهنده بود. راستش هیچ تصوری از شخصیت اصلی و بقیهی مسافران و رانندههای تاکسیها نداشتم خودم همینشکلی تصور میکردم. بعضی از داستانها برام بیمفهوم بود خیلی؛ لااقل من مفهومی ازش درک نکردم. اواسطش نمیخواستم ادامه بدم ولی خب چون کلا ۱۶۰ صفحه بود گفتم نصفه رها نکنم کتاب رو. بیشترین مفهومی که ازش درک کردم گذر سریع عمر بود. بنظرم اکثر انسانها بیشتر وقتشون رو به بطالت میگذرونن؛ یا اونجوری که باید زندگی نمیکنن. توی زمان اضافهای که دارن میتونن کارهای مفیدی انجام بدن. واقعا وقتی میگن یه پلک رو هم بذاری گذشته همینه. هممون داریم سال به سال بزرگتر میشیم و یه قدم به مرگ نزدیکتر، و یهو به خودت میای و میگی چه زمانی رو از دست دادم. خلاصه کتابیه که باید مفهوم داستانهاش رو درک بکنی یا حتی بعد از هر داستان دست نگهداری و یکم بشینی با خودت فکر کنی؛ بگی کجای زندگی هستم؟ چیکار دارم با خودم و زندگیم میکنم؟ و ....🚕
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.