یادداشت maedeh
1404/2/20
با فرنکی دوازده ساله یکجاهایی همراه شدم. انگار که دستشو گذاشت رو شونم و حرفهایی که میخواستم بشنوم رو بهم زد. انگار که درک شدم، هرچند دیر ولی یه چیزایی بود که من هم وقتی همسن و سالش بودم دقیقا همینطوری بودم نسبت بهشون. هنوز بخش اول کتاب به آخرش نرسیده بود ولی دلم میخواست کتابو کشش بدم. انقدر که بیشتر با فرنکی زندگی کنم نه آدمهای حوصله سربر زندگی واقعی. دلم میخواست مککالرز، فرنکی رو همونطور که روی پلههای منتهی به آشپزخونه به تصویر میکشه ببینم. یه دوست دوازده ساله پیدا کردم که جرئت خداحافظی باهاش رو ندارم هنوز. یه دوست دوازده ساله که شکل خودمه، دلش میخواد چمدونش رو ببنده و از شهر بره. میدونه سهمی از دنیای اطرافش نداره. میترسه، از قانون، از پدرش. چه فکرهایی که اونو میترسونه. چه سؤالهایی که حتی آسمون هم جوابی براشون نداره. گاه وقتی اگر کتابی رو کش میدی، برای این نیست که داره حوصلهات رو سر میبره، شاید برای اینه که نمیخوای به این زودیها تموم بشه. ولی من خیلی زودتر از چیزی که باید تمومش کردم، هرچند خیلی تلاش کردم کش بیاد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.