یادداشت سید رمضان حسینی

بر جاده های آبی سرخ: بر اساس زندگی میرمهنای دغابی (کتاب چهارم)
        باز هم پنج از پنج.
یاد بچگی‌هام افتادم. اون روزایی که خوراکمون کارتون‌ها و کتاب‌هایی بود پر از انواع و اقسام قهرمان. آدمایی که تو حرفه خودشون (از فوتبال گرفته تا شوالیه گری و سحر و جادو) سرشون بالا بود. کامل بودن. برای اهدافشون مبارزه می‌کردن و... یادمه اون روزا دوست داشتن فعالیتم خیال‌پردازی بود. همه‌ش خودم رو جای اونا می‌ذاشتم. روزایی رو می‌دیدم که رو هوا برگردون می‌زنم، سکه رو رو هوا با تیر می‌زنم، با هر دو دستم شمشیربازی می‌کنم، کلی حیوون وحشی اهلی دارم!
حتی بازی‌هامون هم تا جایی که یادمه همینا بود: فوتبال که بازی می‌کردیم می‌شدیم سوباسا و کاکرو و واکی بایاشی (یا لااقل ایشی زاکی) وقتی می‌رفتیم تو جنگل بگردیم دار و دستهٔ رابین هود بودیم. وقتی با هم دعوا می کردیم سگارو و داداش کایکو و.. بودیم.
نمی‌دونم از کی ذائقه‌م عوض شد و داستان آدمای معمولی پر عیب و ایرادی مثل خودم رو پسندیدم...
این کتاب من رو به اون روزا برگردوند. وقتی می‌دیدم میر مهنا و طرفدارهاش چطور با هلندیا و انگلیسیا مواجه می‌شن عشق می‌کردم و یه ذره صاف‌تر و شق و رق‌تر می‌نشستم. روحت شاد آقای ابراهیمی که دل ما رو شاد کردی، بهمون امید و انگیزه دادی و داغ دلمون رو تازه کردی. روحت شاد مرد.

پ.ن. وسط خوندن این کتاب و آتش بدون دود هی به سرم می‌زنه برم تیر انداختن یاد بگیرم :-)
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.