یادداشت الینآ📚.
1404/4/26
🌟:کمی بعد از نیمه شب، قاصد مرگ با متیو و روفوس تماس میگیره تا خبر مرگ اونها بهشون اعلام کنه. متیو و روفوس اولش باهم کامللاااً غریبن. ولی از طریق یه برنامه دوستیابی(برای روزآخریها) با هم آشنا میشن. 🌟:این اولین کتاب بود که باهاش گریه کردم. با (بادبادک باز) نزدیک به گریه کردن بودم و فقط بغض داشتم.ولی این کتاب واقعاً منو به گریه انداخت(ولی نه اونقدر زیاد🤐) موقعی که یکی از اونایی که فوت کرده بود.واقعاً کتاب دردناکیه.و همینطور آموزنده.این کتاب به ما یاد میده که ما انسانهایی فانی هستیم و نه نامیرا. باید زندگی کنیم ،مهربونی کنیم در حق کسایی که دوسشون داریم، باید به اونی که دوسش داریم ،بگیم که دوسش داریم و هزار کار دیگه که زندگی کردن رو به وجود مییارن و همچنین زیبایی و لطافت. و اینکه یاد میداد زندگی کردن رو نمیشه فقط توی روز آخر کرد؛ به عنوان مثال امکانش نیست که کتابهایی رو که همیشه میگفتیم بعداً میخونیم ،رو توی روزی که قاصد مرگ تماس گرفته بخونیم. یا بریم دور دنیا .بعد از خوندن این کتاب تصمیم گرفتم زندگی کنم؛نه فقط وجود داشته باشم! وجود داشتن رو همه بلدن،امااااا زندگی کردن رو فقط اندکی از مردم👍🏻.
(0/1000)
نظرات
7 روز پیش
با جمله ی آخرت خیلی حال کردم! ولی به نظرت اگه این اتفاق غمگین که باعث شد متیو و روفوس باهم آشنا بشن و یه روز رو باهم بگذرونن نمیوفتاد هیچوقت میتونستن به اندازه ی اون یه روزی که باهم گذروندن شاد باشن و از زندگی لذت ببرن و قدرش رو بدونن؟ پس من موقع تموم کردنش به این فکر کردم که شاید لازم بود این اتفاق بیوفته تا باهم آشنا بشن و از روز آخرشون نهایت لذت رو ببرن و این افکار یجورایی یکم از اون غم توی دلم رو کم کرد،پس به نظرم بهتره اینجوری به داستان نگاه کنیم،نظر تو چیه؟!
3
2
الینآ📚.
7 روز پیش
1