یادداشت
1403/2/2
3.7
43
«بیچارگان وقتی میمیرند که همای سعادت بر شانهشان مینشیند.» این داستان توجه ویژهای به آبرو، شرم و طبقات فرودست جامعه دارد، جایی که فئودور از آنجا آمده. جایی که فقر همیشه مزاحم است و معشوقی را از آغوش عاشق به دامان بلهوسی میاندازد، پدری شیفته فرزند را حسرت به دل میگذارد و مرد شریفی را از سر عجز و ناتوانی بیآبرو میکند. در داستان دخترک عزادار، پاکروفسکیِ پدر را چنان شرح میدهد و با جزئیات مکتوب میکند (خلاف عادت مألوف) که گویی غرق در غم او شده و بیچارگی مشهود او روایتگر بیچارگی درون دخترک است، چنان که وقتی پدر به دنبال جسد پسر میدوید و کتابهای پسر از جیبهایش میافتادند، واروارا که شیفته آخرین یادگاران عشقش بود و به آن (کتاب) چنگ میزد، در ذهن همراه با پاکروفسکیِ پدر کتاب از زمین برمیدارد و به دویدن پشت جنازهی جوان ادامه میدهد. با خواندن این سطور و توجه ویژه به نوشتار مخصوص نویسنده (همچنین بازسازی مترجم) روح انسان مجروح میشود و نیاز به به مرهمی غیر روسی (ادبیات) دارد تا کمر راست کند و از زخم و زهر روزگار و حقیقت کلام فئودور میخائیلیویچ داستایوفسکی دور باشد. داستایوفسکی این ``گوگول`` تازه متولد شده با نخستین داستانش اولین رمان اجتماعی روسی را خلق کرد و دروازههای شهرت و ثروت را به روی خود گشود، هرچند که ثروتش پایدار نبود اما شهرتش جاوید ماند. «تنها روحم درد میکند و میشنوم که جایی در اعماق وجودم، جانم میلرزد و بیقراری میکند.» سپهر ناصری - میر
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.