یادداشت Zeinab Mirhosseini
1404/5/23
وقتی تو کتابخونه دیدمش یاد این بیت افتادم : کوهها باهمند و تنهایند/ همچو ما باهمانِ تنهایان این شد با اینکه کتاب شناختهشدهای نبود تصمیم گرفتم بخونمش. راستش رمانی معمولی بود و احتمال رخ دادن توصیفات نویسنده و یا نحوهی آشنایی دو شخصیت خیلی پایین بود. و خب از این جهت باورپذیر نبود برام. اما جاهایی تونستم با کتاب ارتباط بگیرم. شاید چون این کتاب از رنجهایی صحبت کرد که از جنس چیزی بود که تا حدی میتونستم بفهممش. و به دیدگاهی دربارهی جدایی برخوردم که قابل تامله: یقینا تنها شدن و انتخابِ جدایی از هممسیرِ عاطفی، تجربهی تلخی برای همهی آدماست؛ ولی نویسنده معتقد بود عیار آدم دقیقا همین زمانه که سنجیده میشه؛ معتقد بود این تنها شدنها هر چند تلخن ولی ما رو با خودمون رو به رو میکنن. گاهی رها میکنیم چون در اوج ایستادیم و نمیخوایم به فرود برسیم. و ترجیح اینه که در ذهن افراد در اوج باشیم تا در زندگی واقعی در مرحلهی فرود. هر چند این دیدگاه جالب توجهه ولی بنظرم کمی خودخواهانه هم هست. چون ما به جز خودمون در برابر غمِ دیگران هم مسئولیم. و این جدایی گاهی چنان غمی در دل افراد ایجاد می کنه که تصورات ذهنیش از ما روز به روز سیاهتر میشن حتی اگر خداحافظی در نقطهی اوج بوده باشه. در کل رمان معمولی ولی بااحساسی بود و جملات قشنگی رو میشد پیدا کرد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.