یادداشت dream.m
1404/4/22
میخوام یه داستان براتون تعریف کنم که از ترس خودتونو خیس کنید: سم و دِیو، که احتمالا برادرن، حوصله شون سر میره پس با سگشون میرن بیرون از خونه که چاله بکنن تا شاید یه چیز جالب پیدا کنن. اونا کنار درخت سیب شون شروع میکنن به حفر گودال. یکم که میرن پایین خسته میشن و از کندن دست میکشن؛ ولی نمیدونن درست چند سانت سمت چپ جایی که کندن توی خاک یک الماس کوچیک وجود داره، اونا از کنارش رد میشن و نمیبینن ش؛ ولی سگ شون متوجه وجودش میشه و به طرف اون الماس می ایسته. بعد یکم دیگه سام و دیو خستگی شون درمیره و بیشتر میکَنن و تا پایین تر میرن اما چون چیزی پیدا نمیکنن تصمیم می گیرن از هم جدا کار کنن، اونا بازم یک الماس دیگه رو ندیده جا میذارن و میرن سمت چپ، درحالیکه بازم سگه متوجه یچیزی شده و داره به سمت الماس نگاه میکنه. خلاصه یکی از بالا و یکی از پایین شروع به حفاری میکنن و این وسط یک الماس گنده رو بازم ندیده از دست میدن و همچنان بادی لنگویج سگه رو نادیده میگیرن. جلوتر دوباره به هم میرسن و دوباره به طرف پایین حفاری میکنن و از کنار بزرگترین الماسی که میشه فکرشو کرد رد میشن. اونا که دیگه مثل سگ خسته شدن میشینن ته گودال تا استراحت کن و چون دیگه شیرکاکائو و بيسکوئيت باغ وحشی هم ندارن که بخورن، یه چرتی همونجا میزنن . اما سگه که متوجه یک استخون درست زیر پاشون شده، شروع میکنه به کندن زمین تا بهش برسه اما یهو زمین زیرشون خالی میشه و اونا بعد چند لحظه سقوط میفتن روی یک زمین خاکی نرم. اونجا شبیه خونه خودشونه ولی تفاوت هایی هم با خونه شون داره، مثل درختی که سیب نیست و گلابیه، یا گلدون روی ایوان که قرمز نیست و آبیه، ووو خلاصه سم و دیو که فکر میکنن توی خونه شونن میرن داخل کلبه تا شیرکاکائو و بيسکوئيت باغ وحشی بخورن... اگه فکر میکنید داستان به اندازه کافی ترسناک نیست، شاید لازمه عکساشم ببینید. ...... این بخش از ریویوو رو با اندکی تغییر مستقیما از کانالم میارم بنابراین برای چند نفر ممکنه تکراری باشه: این داستان خیلی دارکه میدونید چرا؟ چون چنتا فرضیه برام بوجود آورد که همش با منطق ذهنی کودک درونم که کتاب برای اون نوشته شده در تناقض بود. تهش به ظاهر همه برگشتن خونه شون ولی در واقع اونا به خونه برنگشتن، اونا فقط فکر کردن برگشتن خونه و امنیت دارن درحالی که من نمیدونم داخل خونه هم همینقدر امن هست یا نه؟ اگه یه هیولا الان ساکن خونه باشه و اینا بی اجازه وارد خونه اون شده باشن چی؟ ( امنیت پوشالی ) یه فرضیه دیگم اینه که اونا ته گودال وقتی خوابیدن، مردن. و هیچوقت بیدار نشدن و اون اتفاقا در حقیقت انتقال اونا به جهان مرگه چون انقد پایین اومدن که دیگه اکسیژن بهشون نرسید. فرضیه دیگه اینه که اونا وارد دنیای موازی شدن که شبیه دنیای خودشونه ولی عین اون نیست و اونا هنوز متوجه تفاوت نشدن، اینکه اینقدر عادی برخورد کردن با برگشتن به خونه برای من زنگ خطر بود مثل فیلم ترسناک ها . یه فرضیه دیگم میتونه باشه مثل اینکه آنقدر چاله رو کندن رفتن پایین تا رسیدن اون سر دنیا، ولی خب چون اینا از آسمون سقوط کردن این فرضیه نمیتونه درست باشه . یک فرضیه کلاسیک هم دارم و اینکه اتفاقات بعد از خوابیدن ته گودال، واقعا نیفتاده و اینا توی خواب سم و دیو هستن بعدش و قراره بزودی بیدار بشن. کلا این روشن نبودن ته داستان بنظرم خیلی ترسناکه و اینکه اینقدر راحت از کنار گنج رد میشدن و زحمت هاشون هدر میرفت دارک بود. چنتا نتیجه اخلاقی هم میشه از داستان گرفت. اول اینکه "همیشه به حرف سگتون گوش بدید" اینم جالبه ها، توی خیلی ازین فیلم ترسناکا میبینی سگه هی پارس میکنه میخواد صاحبش رو بکشونه یه طرفی ولی یارو هی توجه نمیکنه و تهش به فاک میره . خب اگه قراره به سگه گوش نکنی چرا با خودت میبریش؟ البته خب آخرش هم بنظر میاد سگه تونست اونا رو از گودال نجات بده یجورایی. نتیجه اخلاقی دوم اینکه چیزی که برای ما جالبه یا ارزشمنده لزوما برای بقیه هم جالب و ارزشمند نیس (تفاوت دیدگاه).  توی این داستان هم از همون اول سگه الماس هارو تشخیص میداد ولی عکس العملی جز خیره شدن به اون سمت نشون نمیداد، ولی وقتی که به یک تکه استخون پوسیده رسید دیگه خودش دست به عمل زد و زمین رو کند و آخرش هم به گنجینه اش رسید. استخون برای سگ از الماس باارزش تره چون درک و لیاقتش همینقدره؛ پس غصه بی لیاقتی دیگران رو نخورید.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.