یادداشت سمیرا
1404/3/9
داستان یه زندگی بهظاهر "موفق"، ولی تهی. ایوان ایلیچ، مردی که تمام عمرشو طبق استانداردهای جامعه پیش رفته، اما وقتی مرگ سایه میندازه روش، تازه میفهمه هیچکدوم از اون چیزا واقعاً معنا نداشته. این داستان، تقابل بیرحمانهی ظاهر و باطنه؛ از بیرون، همهچیز موفق و منظمه، ولی توی ذهن ایوان پر از اضطراب، انکار، ترس و بعدش دردیه که فقط عمیقتر و واقعیتر میشه. تولستوی خیلی دقیق نشون میده چطوری مرگ، نقاب از چهرهی زندگی میکشه و آدم رو مجبور میکنه با خودش و انتخابهاش روبهرو بشه. هیچچیزی تو این کتاب پیچیده یا عجیب نیست، ولی دقیقاً همین سادگیش باعث میشه تلنگرش عمیقتر باشه. اینکه چطور آدمها به درد و تنهایی بقیه بیتفاوتن... اینکه چقدر مرگ برای اطرافیان، فقط یه "اتفاق اجتماعی" محسوب میشه... و مهمتر از همه، این سؤال که: «واقعاً دارم زندگی میکنم؟ یا فقط دارم نقش بازی میکنم؟»
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.