یادداشت زهرا

زهرا

زهرا

21 ساعت پیش

        زندگی‌ای که روی پاهای لرزان ایستاده

این کتاب روایت زندگی شکننده و ناپایدار شخصیت‌هایی است که با تمام سختی‌ها و امیدها روی لبه پرتگاه ایستاده‌اند؛ داستانی درباره مقاومت در برابر ناامنی و آینده‌ای نامعلوم.

وقتی زندگی در پیش رو رو شروع کردم، انتظار داشتم داستانی باشه که بتونم با شخصیت‌هاش همراه شم و چیزی از دل روایت برای خودم بردارم. اما هرچی جلوتر رفتم، حس کردم بین من و کتاب فاصله‌ایه که پر نمی‌شه. لحن راوی و مدل حرف زدنش برام بیگانه بود، طوری که نتونستم باهاش هم‌قدم شم یا حتی بفهمم دقیقاً چه حسی داره. بیشتر شبیه این بود که از پشت شیشه‌ای کدر دارم تماشاش می‌کنم و هیچ‌وقت اجازه نمی‌گیرم نزدیک‌تر شم.

 رومن گاری شیوه‌ای خاص برای روایت داره. زبانی طنزآلود و تلخ که ترکیبش تو نگاه اول جذاب به نظر میاد. اما این ترکیب برای من به‌جای اینکه تأثیرگذار باشه، پراکنده و بی‌هدف جلوه کرد. انگار کتاب می‌خواست همه‌چیزو بگه، ولی هیچ‌چیزو کامل نگفت. شاید برای بعضیا همین ابهام و سرگردونی جذاب باشه، اما برای من حس نکردم که داستان مقصدی داره یا قراره چیزی بیشتر از چند تصویر محو تو ذهنم بذاره.

برای من، زندگی در پیش رو بیشتر شبیه سفری بود که هیچ‌وقت به مقصد نرسید. شاید چیزی توش هست که من نفهمیدم، شاید هم واقعاً چیزی برای فهمیدن نداشت.
دوست دارم بدونم کسی این کتاب رو خونده و برعکس من ازش خوشش اومده باشه؟ چرا؟
https://t.me/Hozourebiseda
      
2

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.