یادداشت

آرزو (قصه‌های مثنوی)
        مردی از حضرت موسی (ع) می خواهد تا معجزه ای کند و او بتواند زبان حیوانات خانه اش را بفهمد. حضرت مخالفت می‌کند اما مرد اصرار.
از فردای آن روز مرد به صحبت های حیوانات خانه اش گوش میدهد و در روز اول میفهمد که فردا اسبش خواهد مرد . پس قبل از اینکه ضرر مالی ببیند او را می‌فروشد. روز دوم می فهمد که فردا قاطرش خواهد مرد، پس او راهم می فروشد. این اتفاق چندبار دیگر تکرار می شود تا انکه نرد خبر مرگ خودش را از حیوانات می شنود. پس هراسان نزد حضرت عیسی می رود. پیامبر به او می گویند که مرگ ان حیوانات بلا گردان مرگ او میشد اگر ان ها را نمیفروخت و در خانه نگه میداشت و در حین همین صحبت ها مرد جان میدهد....
      

4

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.