یادداشت روحِ لابهلای سطرها :) 🇮🇷
2 روز پیش

کتاب درباره مردی ایرانی بود به نام هرمز که دلش رو به دختری عرب به نام ربیعه باخته. و در هنگام تلاش برای برآورده کردن شروط پدر ربیعه برای ازدواج و اتفاقاتی که در پی اون میافته، با فرزند خورشید، امام حسن(ع) آشنا میشه. من تمام کتاب رو برای رسیدن به این بخش که پشت جلد نوشته شده بود خوندم و بنظرم این، میتونه واقعا مشوق خوبی باشه: "فاصله از يک فرسخ هم بیشتر بود. تیر را میان كمان گذاشت و زه را تا آخر کشید. دست هایش می لرزید. تصاویری مثل باد از جلوی چشم هایش می گذشت، چهره روشن امام را دید اما باز صورت ربیعه جلوی چشمش آمد. ناگهان سر به سوی آسمان بلند کرد و با همه وجود فریاد کشید «چرا من!» پایش را بر زمین محکم کرد. لرزش دست هایش متوقف شده بود، نشانه رفت و تیر را رها كرد...." نویسنده قلمش واقعا عالی بود، انتشارات کتاب هم کتابستان بود (انتشارات مورد علاقم) پس مشخصه که کیفیت چاپ چقدر خوب بوده~ داستان واقعا جذاب بود به طوری که تو رو مثل آهنربا جذب میکرد برای خوندن ادامه داستان. پایانش اصلا قابل پیشبینی نبود..البته من سعی نمیکردم پیش بینی کنم و فقط میخوندم😂 علاوه بر اینکه رمان بود، نویسنده در لابهلای داستان اطلاعات شمارو هم بالا تر میبره. مثلا با خوندن کتاب با امام حسن(ع) بیشتر آشنا میشید.محور داستان درواقع همین موضوعه. کتاب به جنگ بین اعراب(مثلا)مسلمان و ایرانیان هم پرداخته. یعنی میتونه شبهاتی رو که برای نوجوانِ ایرانی امروزی دربارهی این قضیه پیش میاد رو هم پاسخ بده. همچنین کتاب شمارو کمی با بنی امیه و رفتار، منش و سبک زندگیشون هم آشنا میکنه. اون بخش آخر کتاب که اطلاعات لابهلای داستان رو گسترده تر میکنه و اطلاعات بیشتری میده بنظرم یکی از نکات واقعا مثبت کتاب بود. در کل همونطور که از یه رمان(شایدم داستان؟)انتظار میره اطلاعات در حدی هست که خودت جذب بشی بری بیشتر تحقیق کنی. پیشنهادش میکنم، به من که خوندنش چسبید:))
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.