تو شهرکتاب تمومش کردم. نشسته بودم و همینطوری اشکام میریخت پایین، اول مثل بارون که قطره قطره میاد، روی شلوارم نقطه نقطه خیس شد، و بعد یه تیکه :))) واقعا احساساتم رو به غلیان درآورد...
چقدر جالب که توی یادداشتهاتون جایی که اون کتاب رو خوندید رو شرح دادید. حس میکنم خود داستانِ چگونه خوانده شدن یک کتاب براتون مثل یک فراداستان حول اون کتاب شکل گرفته توی ذهنتون... منم همین طوری ام و اولین باره کسی رو می بینم که اینطوریه!
رعنا حشمتی
1402/12/11
0