یادداشت فاطمه طالبیان

        برج سکوت برایم پر درد بود، پر از حرف از آدم‌هایی که همیشه از دور دیدیمشان، اینجا اما قرار است از زبان کسانیکه حتی اسم‌هایشان عجیب است و درمحله‌هایی دور از تصور ما ولی نزدیک ما بزرگ شدند بخوانیم، ببینیم چطورر یک دانشجوی ادبیات که پایان نامه ی اساطیری داشت، از درس فاصله گرفت و دراین وادی افتاد... 

پ.ن: اول تصمیم داشتم یک نفس سه جلد را بخوانم، ولی بعد که به نیمه‌های جلد یک نزدیک شدم، به این نتیجه رسیدم که بهتر است هرجلد را جدا جدا و لابه لای کتاب‌هایم جاری کنم، هی بیایم و بروم، خیلی سخت بود خواندنش برایم.. برخورد اولم با ادبیات کتاب خیلی غریب بود، اما بعد دیدم خوب با فضای قصه متناسبه و باید خودمو براش آماده می‌کردم، پس اگه سراغ این کتاب اومدید، حتما این هشدارو گوشه ذهنتون داشته باشید. 

داستان ادامه دارد، باید ببینم جلد بعدی سر این داستان را به کجا می‌کشاند..

《خبرش را دهنی داشت ... من دورادور می‌شناختمشان؛ پاپتی و پانکی و حیوان ... این پاپتی جانور بی همه چیزی بود... کیف قاپی می‌کرد. یکبار کیف زنی را می‌زند. زنک بند کیف را سفت می‌چسبد. پاپتی می‌بیند زنک ول کن نیست، تیغ موکت‌بری را می‌کشد و بی هوا ول می‌کند تو صورت بدبخت... صورت از وسط قاچ می‌خورد! همان جا یک نعر با ماشین از پهلو به موتورشان می‌زند. از قصد می‌زند و شوتشان می‌کند تو پیاده‌رو و سینه دیوار...یارو صحنه را دیده بود...با قفل عصایی می‌آید پایین. پاپتی و راننده موتور را تا حد مرگ می‌زند... بعد هم که مامورها می‌رسند، می‌گوید زدم، زندانش را هم می‌کشم!》
      

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.