یادداشت فَرزَند اَرشَد میازاکی

        خیلی وقت‌ها آدم‌ها دور خودشون یه حصار می‌کشن تا آسیب نبینن، مثل یه دیوار نامرئی که نمیذاره کسی وارد دنیای درونشون بشه.این کتاب خیلی خوب نشون می‌ده چطور این حصارها باعث می‌شن آدم‌ها تنها بمونن و از بقیه فاصله بگیرن، حتی وقتی دلشون دنبال دوست داشتن و پذیرفته شدن هست.اما یه جایی داستان بهمون یاد می‌ده که شکستن این حصار و نزدیک شدن به دیگران، هرچقدر هم سخت باشه، می‌تونه شروع یه راه تازه باشه.
 شخصیت اصلی کتاب یه دختره که با درد از دست دادن دست‌وپنجه نرم می‌کنه؛ نه قهرمانه، نه از اون شخصیت‌هایی که یه شبه تغییر می‌کنن. اون فقط تلاش می‌کنه از دل سکوت، یه صدا پیدا کنه و جالب اینه که این صدا، از موسیقی میاد.پیانو تو این کتاب فقط نماد یه ساز نیست؛ یه زبان جدیده، یه راه برای گفتن چیزهایی که با کلمات نمی‌شه گفت.
یکی از اون جمله‌هایی که تو کتاب خیلی منو به فکر فرو برد، این بود:
«اگه تو آماده بودی که شجاع‌ ترین و عاقل‌ ترین نوع ممکن از آنی لی باشی، توی همین لحظه چیکار می کردی؟»
این جمله مثل صدایی تو ذهن آدم بود که وقتی همه چیز ساکته، ازت می‌پرسه: اگه دیگه از ترس قضاوت شدن، شکست خوردن یا اشتباه کردن نترسی، الان چیکار می‌کنی؟
یه تلنگر ساده اما واقعی برای همه‌مون، که همیشه منتظر “روزی بهتر” می‌مونیم ولی شاید شجاعت، همین امروز، همین لحظه لازم باشه :)
      
42

8

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.