یادداشت نرجس درزاده
7 روز پیش
ثانیه ها بی قرار و سرشار و گوارا و سفیدند . ثانیه های سفید و زلال . من نمی خواهم بروم . من باید بروم . تو نمی خواهی دیگر آن جا بمانی . تو باید بمانی . . به تنهایی عادت کرده ام . من وضع دیگری را نشناختم . نشناخته ام . از صبح تا شب با خودم هستم . با صدای خودم . با عکس خودم که گاهی توی آینه است . و با خیلی چیزهای نزدیک دور و برم . چیزهای معمولی . چیزهای دست یافتنی . نه . چیزهای دم دست . حالا سعی می کنم این معمولی ها را بشناسم . از نو بشناسم . باز بشناسم . به قاشق فکر می کنم . به انگشت .به یک میخ معمولی . و به پنجره . به همه ی آن ها دست می زنم . آن ها را لمس می کنم . سعی می کنم بروم توی این چیزها ، و بعد از تویشان بیایم بیرون . بعد ، سعی می کنم ، با یک مداد ، مداد معمولی ، روی یک تکه کاغذ ، کاغذ معمولی ، مثلا ، توی میخ را برای خودم ، فقط برای خودم ، نقاشی کنم . چیزهایی را که از توی میخ یا توی قاشق یاد گرفته ام سعی می کنم بیاورم روی کاغذ . برای قاشق طرح لباس فکر نمی کنم. میخ و قاشق لباس نمی خواهند . حس انفجار یا این طور چیزها ندارم . . یک پرنده جلوی پنجره نشسته است . پرنده از تو نمی ترسد . تو با پرنده کاری نداری . صدای گریه ی یک بچه می آید . تو با مداد صدای گریه ی بچه را روی کاغذ می نویسی : (( او _ ا_او _ ا_ اااا....)) و خنده ات می گیرد . . زمان در ماست . ما در زمان هستیم . این شکوه را نباید با محاسبه آلود . در این سکون بی زمان، از دوتن بر پا مانده ، من صدای کوبیدن یک قلب و وزش یک سینه را می شنوم . و سکون فقط با امواج بی صدای بوسه ها و بوسه ها و بوسه هاست که می شکند . . . و من بعد از ظهر به اسکله می روم تا ثانیه ها را بشمارم و کوتاه تر کنم ، تا بوی تو را از دریا بشنوم . .
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.