یادداشت عطیه عیاردولابی

شاه: 1298 تهران، 1350 شیراز
        از این تیپ داستان‌ها خوشم میاد. داستان‌هایی با ایده اینکه اگه فلان اتفاق در تاریخ رخ می‌داد/نمی‌داد دنیا و گردش روزگار و زندگی ماها چی می‌شد. درسته که داستان تخیلی می‌خونیم ولی چون با رویدادهای تاریخی و اشخاص واقعی سر و کار داره، انگار آدم خیلی جدی‌تر به این مقوله فکر می‌کنه. شاید حتی این حس به آدم دست بده نویسنده به غیب دسترسی داره و بخونم ببینم چی می‌شد واقعا. برای همین فکر کنم رفتن سراغ هر موضوعی تحت این ایده خیلی شجاعت می‌خواد. چون در هر حال مجبوری تاریخ رو توی همه قسمت‌های داستانت لحاظ کنی.

با توجه به توضیحات پشت جلد کتاب، این داستان اولین داستان بلند نویسنده‌اش بوده و الحق به عنوان کار اول ایده و پرداختش خوب بوده. بخوایم خیلی ریز بشیم ایرادهایی هم میشه درآورد. مثلا لحن و اخلاقی که نویسنده برای شخصیت اصلی در نظر گرفته بود تو داستان یک‌دست نبود. اولش آروم و مودب و سر به زیر بود و یهو شد بددهن و وحشی. روند تبدیلش ملموس نبود.
یا مثلا فلش‌بک‌هایی که می‌زد گاهی معلوم نبود برای چیه. یا دقیقا شخصیت با طی چه مراحلی به جایی رسیده بود که به عنوان مستندساز اصلی جشن ۲۵۰۰ ساله کار می‌کرد و حتی می‌تونست یه صبحانه اختصاصی و دونفره با شاه بخوره؟

اما بهره‌گیری‌های رندانه‌ای از تاریخ داشت. از شایعاتی که همون زمان‌ها بوده تا وقایع و حقایق تاریخی مستند که شاید سالها بعد انقلاب و بعد انتشار خاطرات درباری‌ها علنی شد در گوشه گوشه داستان چپانده بود؛ مثل قرص‌های مخصوص و تقویتی شاه که در واقع قرص‌های درمان‌کننده سرطانش بود. 
یا اشاراتش به نوادگان قاجاری، گوگوش و قربانی، امام خمینی و این موارد خیلی جالب و به جا بود. 

اما با همه اینها من نفهمیدم آخرش نقش رضا قطبی نویسنده دقیقا چی بود؟ چرا اون کارها رو کرد و چرا پایان داستان اون طور رها بود؟ بعضی دوستان نوشته بودن پایان باز بود ولی من موافق نبودم.
      
353

22

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.