یادداشت 𝘔𝘢𝘩𝘴𝘢

        صبح فقط یک چیز را زمزمه کرد..خورشید.صبح و بعدازظهر زنده بود و شب با رفتن خورشید او نیز رفت..
نوشتن همچین کتابی کار هر کسی نیست .این حجم از جزئیات دردناک کار هر کسی نیست.
نوشتن از زبان مردی اجتماع گریز دارای بیمار روانی و در مقابل نوشتن از زبان دختری که اسیر اوست.دختری که سراسر شور زندگیست .نقاشی میکشد ، به باخ گوش می سپارد و درقلبش عشق استادش(جی.پی) را می‌پروراند.استادی که نظرات متفاوت و عجیبی دارد و او شیفته ی آن است.
هرچه بیشتر فکر میکنم به روزی که میراندا اسیر شد،به روزی که قرار بود فردایش آزاد شود؛بهترین لباسهایش راپوشید ،موهایش را آراست و با کالیبان نوشیدنی خورد و رقصید و رقصید اما وقتی فهمید آزادی در کار نیست نابود شد. به ژرف ترین نقطه ی ناامید وارد شد.دخترک بینوا برای زنده ماندن چه ها که نکرد.
همه ی ما انسانها حتی در وحشتناک ترین زمانهای زندگی نیز می‌خواهیم زنده بمانیم و برای بقا میجنگیم. چرا وقتی میتوانیم در موقعیت های زجر آور بمیریم باز هم تلاش برای بقا میکنیم وقتی که مصیبت و زجر آن میتواند برایمان زودتر به پایان برسد؟ جواب واضح است زیرا همیشه فکر میکنیم میتوانیم همه چیز را درست کنیم و امید است که مارا میکشد و در این حال زنده نگه میدارد مانند میراندا
      
364

31

(0/1000)

نظرات

پاراگراف آخر👌🏻

1